منم امروز بسته در سمجي
چشم بر دوخته چو مار گريز
هست پيراهني و شلواري
نيست بر هر دو نيفه و تيريز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپيمائيم به کون قفيز
راضيم گر مرا به هر دينار
بدهد روزگار نيم پشيز
ابلهي کن برو که بره فروش
بره نفروشدت به عقل و تميز
چيز بايد که کار در عالم
حيز دارد که خاک بر سر حيز
تن بده قلب را که در گيتي
زر همه روي گشت و از ارزيز
آنچه يابي به شکر باش به شکر
وانچه داري عزيز دار عزيز
کانچه کم شد چنان نيابي بيش
وانچه گم شد چنان نيابي نيز