تو اي تن برامش ميا و مرو
تو اي سر به شادي مخسب و مخيز
تو اي دل دژم باش و هموار باش
تو اي ديده خون ريز و پيوسته ريز
نبينيد پيري که جان مرا
نشسته ست چون شيري اندر نخيز
بناگوش من پر ز شمشير کرد
ز موي سپيد اينت کين و ستيز
عجب مي کند زان بناگوش من
که هرگز نديده ست شمشير تيز
از آن رو که با تيغ تيز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخيز
شناسد مرا تيغ بران که کس
نديده ست پشت مرا در گريز
چو نيزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ريز ريز