اي خداوند راي سامي تو
مملکت را همي بيارايد
عزم تو ملک شاه را تيغ است
که چو تيغش ز زنگ بزدايد
از غم و رنج و انده و تيمار
اين تن من همي بفرسايد
چشم سمج سيه همي بيند
پاي بند گران همي سايد
بسته اندم چو شير و بر تن من
چرخ دندان چو شير مي خايد
بند من مار گرزه گشت و فلک
هر زمانم چو مار بفسايد
شد تن من چنان که گر خواهد
مگس آسان ز جاي بربايد
اين همه هست و محنت پيري
هر زمان سستيي درافزايد
کار اطلاق من چو بسته بماند
که همي ايزدش به نگشايد
مر مرا حاجتي همي باشد
وز دلم خارشي همي زايد
محملي بايد از خداوندم
که ازو بوي لووهور آيد
که همي ز آرزوي لوهاور
جان و دل در تنم همي پايد
گر چه او مير محمل شاهي
پر پهن و بزرگ فرمايد
اندرين سمج شدت سرما
اين تنم را چو زهر بگزايد
چون اميدم بريده نيست ز تو
همه رنجي که بايدم شايد
اهل بخشايشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشايد
جز ز من هيچ کس بود که تو را
به سزا در زمانه بستايد
بنده تو هزار دستانيست
که همي جز ثنات نسرايد