نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادميش بند از بند
قسمتي کرد سخت ناهموار
بيش و کم در ميان خلق افکند
اين نيابد همي به رنج پلاس
و آن نپوشد همي ز ناز پرند
آنکه بسيار يافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خيز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه يزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بيني از فلک مگري
ور وفا يابي از زمانه مخند
کاين زمانه نشد کسي را دوست
دهر کس را نگشت خويشاوند