دست بر زخم من فلک نگشاد
تا درين سمج بي درم نه ببافت
کس چو من گوهري به نظم نسفت
کس چو من حله ز نثر نبافت
از چنين کارهاي بي ترتيب
دل من خون شد و جگر بشکافت
سخن خوب و نغز طوطي گفت
خلعت و طوق مشک فاخته يافت
دل به تير عنا نبايد خست
جان به تف بلا نبايد تافت
نه سهي سرو گشت هر چه دميد
نه غنيمت گرفت هر که شتافت