شکوه

اي بزرگي که پايه قدرت
همچو خورشيد بر فلک سوده ست
مفلس از جود تو غني گشته ست
رنجه از جاه تو برآسوده ست
صيقل عدل تو به تيغ هنر
از جهان زنگ جور بزدوده ست
هر که او تخم خدمتت کشته ست
جز بزرگي و جاه ندروده ست
نيست پوشيده حال بنده تو را
که تنش چون زغم بفرسوده ست
عمر شيرين به باد بر داده ست
دل مسکين به درد پيموده ست
به همه وقت بي گمان بر من
دلبر مهربان ببخشوده ست
تا بتازي و پارسي طبعم
بسزا هر زمانت بستوده ست
صلت و خلعت مرا هر بار
از همه کس تمامتر بوده ست
چون که اين بار و بر و احسانت
مر مرا هيچ روي ننموده ست
يا ببرده ست از ميان خازن
يا خداوند خود نفرموده ست
تا مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه بيهوده ست
باد عمرت فزوده در دولت
که به تو عمرها بيفزوده ست