به جمله ما که اسيران قلعه ناييم
نشسته ايم و زيان کرده بر بضاعتها
نه مالهايي کآنگاه بود فايده داشت
نه سود دارد اکنون همي براعتها
همان کفست و نخيزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آيد از روزن
کنيم روشني و باد را شفاعت ها
ز بهر هستي ها نيست کردمي ليکن
به نيستي ها کردم بسي قناعت ها
دراز عمري دارم که اندرين زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنايي
کنم ز پيري فردا بسي خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهايي
که سير گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زيم چونان
چو نظم ما را افتد همي اشاعت ها
اگر جهان را چونين ندانمي مجبور
به شعرها زنمي بر جهان شناعت ها