زرور از بربط بديع نوا
برکند لحظه اي به لحن هوا
باربد زخم و سرکش آوازست
شادي افزاي و رنج پردازست
زان نواها که او تواند زد
هيچ خنياگري نداند زد
هيچ مطرب به گرد او نرسد
که کس اندر نبرد او نرسد
چه شد از کودکي نکو بودست
خوش عنان و لطيف خو بودست
من نبودم او فراز رسيد
الحق از لطف دلنواز رسيد
خلق را صورتش نگاري شد
لهو را از رخش بهاري شد
با سماع غريب دلجويش
بر رخ لاله رنگ گل بويش
مردمان باده ها همي خوردند
مهتران عيش ها بسي کردند
هم به خانه نثار کردندش
به همه خانه ها ببردندش
بر کف دست همچو آبله اي
کس نکردي ز بار او گله اي
عامل سرسني ازو بر خورد
که شبي ناگهان بدو برخورد
چون مي و شير يافت اندامي
راند هر ساعتي بر او کامي
بنشستي و پيش بنشاندي
همه وقتيش نوش لب خواندي
وآنچه خورشيد کرد کس نکند
دست خفاش پشت پس نکند
اندرو گفته بود بيچاره
چون شد از درد عشق دل پاره
آن دو بيني که نام بهروزيست
آخرش روشني و پيروزيست
اي دريغا که برنخوردم من
زان رخ چون گل و تن چو سمن
زآن نکويي گذشته يافتمش
تو بره ريش گشته يافتمش