جعبه کودک خويش دلکش
راه اشکر همي سرايد خوش
چون فرو راند زخمه بر جعبه
هر که بشنيد گرددش سغبه
يک زماني سماع گرم کند
دل سخت از نشاط نرم کند
پس بگيرد دلش ز انبوهي
فکند در ميان دو کوهي
خيره با خويشتن همي گويد
چون ببيند رهي فرو مويد
سر ببندد بهانه ها سازد
سوي کردانه ناگهان تازد
سيمکي کهنه بنهد اندر پيش
شرم نايدش زآن دو گيسوي خويش
به کف آرد نبيند کاسي را
بدهد او به دور طاسي را
کار و باري چنين فرو سازد
پيش معشوق جعبه بنوازد
او نشسته ميان قلاشان
که درآيند زود فراشان
اول آشفته را برون آرند
شکرش با گرفته خون آرند
باز گشته به روسپي خانه
کرده خون را ز بيم ديوانه
عين عين کرده چشم را به دروغ
راست مانند گاو جسته زيوغ
چون بپيش شه اندر آرندش
اندر آن پايگه بدارندش
روي از آژنگ همچو طفطفه اي
بر خود افکنده کرم هفهفه اي
شه ترنجي زند به رويش بر
کند از خون روي مويش تر
چون بدان زخم بشکند بينيش
بوالعجب گشت صورتي بينيش
روي پر گرد و بيني اندر خون
بر خزيده دو ديده ملعون
آبش از ديده آمدن گيرد
جعبه برگيرد و زدن گيرد
عذرها خواهدش سبک عثمان
درد او را کند سبک درمان
دل او خوش کند به ياري لک
تا شود نرم و راست گردد رگ
بکنند اين همه ندارد سود
روز ديگر همان بخواهد بود
نشنود باز آنچه عادت اوست
ار شود باز از آن سعادت اوست
آنچه او را دهد به زودي شاه
هيچ خاطر بدان نيابد راه
هر چه از جود شه به کف کند او
در خرابات ها تلف کند او
روز کوريش هيچ کم نشود
نشد او نيکبخت وهم نشود