چنگ اسفنديار چنگي باز
با دل و جان ز عيش گويد راز
راست گويي هزار دستانيست
مجلس از لحن او گلستانيست
خوش زن و خوش سرود و خوش قواد
خوش سماعي کند همي به مراد
ليکن آن روسپي زن بي باک
هر چه يابد همه ببازد پاک
شاه خلعت دهدش در پوشد
چون برون شد ز کوشک بفروشد
لتره اي بر تن و يکي بر سر
کفش آن پاي ديگر اين ديگر
تن خويش از دروغ بفريبد
يک زمان از قمار نشکيبد
چون نشست و قمار در پيوست
از بغل که بريده بادش دست
جام ها را گرو کند به قمار
برود قلتبان به يک شلوار
چنگ بفروشد و ندارد ننگ
عاريت خواهد از حريفان چنگ
از خرابات چون بخوانندش
روي ناشسته ميدوانندش
شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران در تگ
چون سگ قلتبان همي پويد
با خود او نرم نرم مي گويد
پدرم خسرو سگابادي
بگذرانيد عمر در شادي
جامه هاي نهاده تو بر تو
زآن نپوشد مگر که نو بر نو
بيشتر گر نکويمش باري
باشدش ده هزار ديناري
پس هشتاد و پنج خرم و شاد
ملک الموت ازو نيارد ياد
من بدبخت مانده بي برگم
آرزومند يک شکم مرگم
يارب آن مژده ام که آرد ياد
کان گراني روان به مالک داد
تا من آن چارپا به زخم آرم
حق آن پير مرد بگزارم
شاد و خرم کنم روانش را
ندهم هيچ بچگانش را
مردمان سخت گمرهند همه
پند بي منفعت دهند همه
اي عجب هر که او بخواهد مرد
جز قمار از جهان چه خواهد برد