باز عثمان عندليب آواز
کرده از قول جادويي آغاز
دست زد چون به خفچه ايقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آيد
عشرت و خرمي بيفزايد
ساتگيني بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وي زمان زمان بازي
گاهگاهش کند هم آوازي
گر نبودي گريز پاي و دنس
بزم ها را چو او نبودي کس
مطربان را به هم بر آغالد
از ميانه سبک برون کالد
تا کند گنده اي درشت به کف
راست با هره اي چو چنبر دف
تا بخسبد به کنجي اندر مست
با يکي قحبه کلنده کست
هرگز آن شوخ ديده بي شرم
زلت خادمان نگردد نرم
آن کساني که دشمن اويند
بيهده چيزکي نمي گويند
آنچه گويند من چرا گويم
عيب آن بي هنر چرا جويم
او نبوده ست کودک نيکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
به سراي کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او
گرد بازار و کوي گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همي نگردانم
وز طريقي دگر همي رانم
حلقه گوش او همي گويد
که زبان زين سخن چه مي جويد
يک اشارت کفايتست او را
بنده را درخورست زخم عصا