باز شاهيني نکو ديدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهي
شادمانه نشسته چون ماهي
ره به سوي نشاط بر بردار
سنگي از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همي خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرين جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زين پيش
هوسي کرده بود در سر خويش
هر دو حالي شراب خوردندي
مست گشته نشاط کردندي
پيش از اين هيچ کار ديگر بود
که شبي مست پيش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طيبتي کند گه گه
نيست او را سخن معاذالله
از حکايات آن امير گزين
نتوان هيچ چيز گفت جز اين
حال مردانگيش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زين پر دلان اکنونست
که به مردي ز رستم افزونست
چون نهد دست زور ميل به ميل
نهد انگشت بر ميانه کيل
خيزد از جاي خويش و هوي کشد
گرنه او را بديد عوي کشد
حمله آرد چو شير بگرازد
ميل خونين ز کف بيندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردي سر
نکند کس زيان به مردي بر