بوالفضايل که سيديست اصيل
زهره شير دارد و تن پيل
کارها ديده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
مي که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتي دارد
که شجاعت ازو همي بارد
بزم را چون پگاه برخيزد
عشرتي از ميان برانگيزد
ساغر بوالفضايلي بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگاني دهد نديمان را
بر فروزد دل کريمان را
مست گردد چو پيل با يک و پنج
نقل سازد ز نارسيده ترنج
عيب او نيز ياد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طايفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سيم و در کنار کند
چون حريفان به جمله گرد آيند
سيم ريزند و کيسه بگشايند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سيم کم شمرد
دست چون بر زد از ميان ببرد
چون برد آستين کند پر سيم
ندهد هيچ بورک اينت غنيم
بستهد چون نماند بر خيزد
با حريفان به جمله بستيزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گويم ظريف جانوريست
از لطافت به راستي جگريست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هيچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گيرندش
جامه و سيم و زر پذيرندش