خواجه بونصر پارسي که جهان
هيچ همتا نداردش ز مهان
آن دبيري که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواري که تا سوار شدست
زو دل کفر بي قرار شدست
شاه را بوده نايب کاري
کرده شغل سپاهسالاري
سرکشان را نموده در پيکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگويد از هر در
چون گهر بايدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطيف جان باشد
چون ز مي دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طيبتي طرفه در ميان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگيني گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک يزدان خواست
مرکز حشمت و سيادت باد
دولتش هر زمان زيادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شيرزاد بدو