برشکال اي بهار هندستان
اي نجات از بلاي تابستان
دادي از تير مه بشارت ها
باز رستيم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکري داري
در امارت مگر سري داري
بادهاي تو تو ميغ ها دارند
ميغ هاي تو تيغ ها دارند
رعدهاي تو کوس هاکوبند
چرخ گويي همي که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردي
دشت ها را همه شمر کردي
سبزه ها را طراوتي دادي
عمرها را حلاوتي دادي
راغ را گل زمردين کردي
باغ را شاخ بسدين کردي
اي شگفتي نکونگار گري
رنگ طبعي نکو به کار بري
تو بدين حمله اي که افکندي
بيخ خشکي ز خاک برکندي
تير بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زير جامه هاي تنگ
گشت تازه ز بادهاي خنک
اينت راحت که رنج گرما نيست
پس ازين جز اميد سرما نيست
حبذا ابرهاي پر نم تو
حبذا سبزه هاي خرم تو
عيش و عشرت کنون توان کردن
مي شادي کنون توان خوردن
که ز گرمي خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر ديگ بر نيارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همي نگرم