مديح ابوالفرج نصر بن رستم

هجران تو اين شهره صنم باد خزانست
کاين روي من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهي از عشق گرانست
کاندر دل من نيست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو ديده بدر کرد
از ديده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند اين کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدين جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسين شمر ستمگر
تا تو ز من اي لعبت فرخار جدايي
رفت از دل من خسته همه کام روايي
هر روز مرا انده هجران چه نمايي
هر روز به من برغم عشقت چه فزايي
ز انديشه تو نيست مرا روي رهايي
تا روي چو ماهت نکني باز پديدار
اي ماه درخشان تو بر سرو سهي بر
برده رخ چون ماه تو را روي رهي بر
مفزاي دگر رنج برين رنج رهي بر
مفزاي نگارا تبهي بر تبهي بر
خط سيهي زشت بود بر سيهي بر
بر ياد نکو بد نبود ياد نکوکار
مولاي تو و بنده آن روزي چو ماهم
چون شيفتگان بسته آن زلف سياهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو اي دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چيست به آب اندر اين سرو سمنبر
بيرونش کبودست و سفيدي به ميان بر
ماننده روي تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان ديده اين نادره پيکر
يک بهره به تو مانده و سه بهره بدين يار
در حوض نگه کن به ميان در نه کناره
گويي که سپهريست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرين بر فرق مناره
نيلوفر و رويي چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزديک کريمان جهان روزي صد بار
آن شاخ چه شاخ است به زلفين تو ماند
جز مجلس احرار جهان جاي نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به يک جاي نشاند
بوي خوش او باز مرا سوي تو خواند
بنگر که چه چيزست بينديش و برون آر
اي من رهي آن رخ بستان افروز
گر نيست گل و لاله به جايست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته اين عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پيروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
گر باد خزان کرد به ما برحيل آري
وز لشکر نوروز برآورد دماري
من شکر کنم از ملک العرش که باري
دارم چو تو بت روي و دلارام نگاري
سازم ز جمال تو من امروز بهاري
چو تو صنمي نيست به يغما و به فرخار
تابنده تر از زهره و از مشتري آن چيست
چيزي که در اين عالم بي او نتوان زيست
کان طرب و خرمي و خوبي و خوشيست
شايد که ازو بربخوري بلبله بيست
در مجلس شايسته آن چيست بگو کيست
مخدوم و ولي نعمت من باشد ناچار
پيش آر کزو گوهر تن گردد پيدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شيدا
مردم نکند ياد بدو انده فردا
پس اين همه از قوت او گيرد بالا
هست اين ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نيست چو او سيد احرار
خورشيد جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زيرا که چو او نيست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نيست يکي راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عميدست
در ملک ورا هر که عميدست عبيدست
ديدار همايونش فرخنده چو عيدست
با جود قريب آمد و از بخل بعيدست
با سيرت پاکيزه و با راي شديدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
همواره سوي خدمت مداح گرايد
مدحي که جز او را بود آن مدح نشايد
بر باره چو بنشيند و از راه درآيد
گويي که همي باره گردون را سايد
سادات جهان را ز جهان هر چه ببايد
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگي و حري ازو نازد هر روز
تا حاسد وي در غم بگدازد هر روز
آزادگي و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بدانديش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چنداني کآن راد به سيم و زر بسيار
دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفايت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گيرد دايم به زر اندر
گر نيست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دينار
اي خواجه عميد ز من و فخر زمانه
اي صاحب آزاده و زيبا و يگانه
مر فضل تو را نيست پديدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تيرست و عدو همچو نشانه
رايت چو سپهريست پر از کوکب سيار
ايزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پيش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ايام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تيغ علي بن عم مختار
تأييد فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روي تو گشاده ست
گيتي همه سر پيش تو بر خاک نهاده ست
پيش تو سوار سخن امروز پياده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زيرا که به جاي همه کس داري کردار
نازد به تو همواره جوانمردي و رادي
زيرا که همه ساله تو آزاده جوادي
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادي
با سيرت پاکيزه و با دولت دادي
چون تو کف بخشنده گه جود گشادي
احسنت کنندت همه احرار به يکبار
آنچه تو بدان کلک کني روز هدايت
صاحب به همه عمر نکردي به کفايت
اي زاهدي از راي سديد تو بدايت
وآن را کند از همت تو بر تو عنايت
پيش تو زناديده کند بر تو حکايت
بي جان به جهان کيست چو تو عاقل و هشيار
گر حاتم طايي نه بجايست تو بجايي
بر جاي چنان راد سخا پيشه سزايي
خواهم که شب و روز همه جود نمايي
خواهم که همه ساله تو در صدر بيايي
در خزو قزو جامه ديباي بهايي
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
اي آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
اين گفته مسعود بدان وزن و بيانست
«خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست »
گر خواهي از اين به دگري گويم اين بار