گر چون تو به چينستان اي ترک نگارستي
پيوسته به چينستان اي ماه بهارستي
گر نه همه زيبايي با قد تو جفتستي
گر نه همه دلجويي با روي تو يارستي
آن زلف سيه گر نه هم بوي بخورستي
کي ديده بي خوابم پرنم چو بخارستي
شب گر نه به همرنگي بودي چو دو زلف تو
کي در شب تاريکم يک لحظه قرارستي
از روي تو گر شبها روشن نشدي چشمم
با روي چو ماه تو شمعم به چه کارستي
از زلف چو دود تو بر روي چو گلبرگت
شب بستر من گويي از آتش و خارستي
کي خون رودي چندين بر دو رخم از ديده
گر نه دل پر خونم زان غمزه فگارستي
کي مست و خرابستي از عشق دلم هرگز
گر نرگس موزونت نه جفت خمارستي
زان دانه نار تو گر يافتمي قسمي
کي اشک دو چشم من چون دانه نارستي
گر تو دهيم بوسي پيشت نهمي گنجي
گر در خور اين عشقم امروز يسارستي
آخر بدهي گه گه چون لابه کنم بوسي
آيا که اگر گه گه با بوس و کنارستي
من پار ز تو يک شب با شادي دل خفتم
اي کاش مرا امسال آن دولت پارستي
از عشق تو گر روزم زينگونه نه تيره ستي
در هجر تو گر کارم زين نوع نه زارستي
گر وصل تو همچون جان در دل نه عزيزستي
کي عاشق بيچاره در چشم تو خوارستي
از شاه نمي راند کز چشم تو خون زايد
بس خون که نراندستي از هيچ نيارستي
مسعود که گر گردون بنده نشدي او را
نه دهر فروزستي نه خاک نگارستي
رويم نه شخودستي قدم نه خميدستي
روحم نه رميدستي شخصم نه نزارستي
چون شير شکارستي شاها همه شاهان را
در دهر گر از شاهان يک شير شکارستي
بر پيل نشاندستي با بند گران بي شک
گر هيچ درين گيتي يک پيل سوارستي
گر نه سپهت هستي ساکن شده از کوشش
مسکون زمين يکسر بر تيره غبارستي
دستش همه رودستي رودش همه خونستي
سنگش همه خاکستي کوهش همه غارستي
لطف تو و عنف تو گر هيچ شدي مرئي
اين جوهر نورستي آن عنصر نارستي
ور کينه و مهر تو محسوس بصر گشتي
آن گونه ليلستي و آن لون نهارستي
گر آتش خشمت را حلم تو نکردي کم
زو چرخ دخانستي سياره شرارستي
گر نه کف ميمونت بارنده چو ابرستي
کي شاخ سخا زينسان پيوسته ببارستي
گر باد شکوه تو بر چرخ نرفتستي
در چرخ کجا هرگز زينگونه مدارستي
گر در خور جشن تو تحفه ستي و هديه ستي
از هفت سپهر انجم پيش تو نثارستي