جهان را نباشد چنين روزگاري
که آرايد او را چنان نامداري
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او يادگاري
صف آراي پيلي کمربند شيري
جهانگير گردي سپه کش سواري
ز عفو و ز خشمش ولي و عدو را
فروزنده نوري و سوزنده ناري
نه بي مادحش در جهان بزمگاهي
نه بي سايلش بر زمين رهگذاري
نه با فکرتش اختري را شعاعي
نه با هيبتش آتشي را شراري
نه آثار مردي او را کراني
نه آيات رادي او را شماري
شب کين او را نيابي صباحي
مي مهر او را نداني خماري
شده شرک را هول او پاي بندي
بده ملک را راي او دستياري
شده بحر با طبع او چون سرابي
بود ابر با دست او چون غباري
شکسته سپاهي به هر رزمگاهي
دريده مصافي به هر کارزاري
برآورده گردي ز هر تند کوهي
فرورانده سيلي بهر ژرف غاري
چو از خون گردان بجوشد فراتي
چو از جان مردان برآيد بخاري
زمين بر دليران شود چون تنوري
هوا بر سواران شود چون حصاري
نباشدش ترس از چنان صعب حالي
نباشدش باک از چنان هول کاري
نوردد زمين و گذارد زمانه
به هامون نوردي و دريا گذاري
به زير اندرش باره غرنده شيري
به دست اندرش نيزه پيچنده ماري
شگفتي از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شيران نجويد شکاري
به خون هزبران خونخواره ويحک
چرا تشنه باشد چنان آبداري
زهي آنکه جز کوششت نيست رايي
زهي آنکه جز بخششت نيست کاري
چنين باشد و جز بدينسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاري
فلک بافدت هر زماني لباسي
ز تأييد پودي ز اقبال تاري
ازين پيش بي حرز مدح تو بودم
چو آسيمه هوشي و ديوانه ساري
کنون گشته ام در ثنا عندليبي
چون من يافتم در پناهت بهاري
تو شاه يلاني و بنمايمت من
عروسي ز مدحت به زينت نگاري
همي تا برآيد به هر کشتمندي
همي تا برويد به هر مرغزاري
ز هر تخم بيخي ز هر بيخ تردي
ز هر ترد شاخي ز هر شاخ باري
روان باد حکم تو بر هر سپهري
رسان باد نام تو بر هر دياري