اي چرخ مشعبد چه مهره بازي
وي خامه جاري چه نکته سازي
اي تن چه ضعيفي و چه نژندي
اي شب چه سياهي و چه درازي
اي عشق جگرسوز سخت زخمي
وي صبر گلوگير تيز گازي
اي روي همه روز لعل و زردي
وي چشم همه شب فراز و بازي
اي رنگ دو رخ شادي حسودي
اي آب دو ديده فساد رازي
اي دل چه طراز هواي نگاري
بر جامه همه مهر بت طرازي
هر چند برويش نيازمندي
تا چند کشي ناز آن نيازي
اي خاطر مسعود سعد سلمان
شايد که ز جان تحفه طرازي
چون گوهر عقد مديح بندي
بر بازوي دولت امير غازي
فخر ملکان شيرزاد شاهي
کو را رسد از فخر سرفرازي
ابري که ز بارانش مي نرويد
از طبع مگر تخم دل نوازي
اي پشت ديانت سپهر زوري
وي بازوي دولت زمانه تازي
پتياره ظلمي بلاي بخلي
درمان نيازي علاج آزي
آرام نيابي به هيچ وقتي
کز کوشش و بخشش در اهتزازي
تو رستم رخشي چو حمله آري
چون صيد کني بيژن گرازي
آواز دل انگيز مرکب تو
آورده اجل را به پاي بازي
در جور مخرب رسيده عدلت
بنموده بدو کارگر درازي
از هول تو شير زينهار خواره
پيش رمه ترسان کند نهازي
يک چند شها کام بزم راندي
شايد که کنون کار رزم سازي
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوي تو به غزو تازي
در بوته پيکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازي
جمعي ز مغازيت حاصل آيد
من نظم کنم جمع آن مغازي
چون خواجه تو را کدخداي باشد
با فتح چمي با ظفر گرازي
فرزانه ابونصر پارسي کو
دارد به هنر تازه دين تازي
از بهر تو جان بازي است پيشش
جان بازي او را مدار بازي
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزي و رازي
انچ آيد ازو نايد از دگر کس
کي کار حقيقت بود مجازي
ديده ست کسي از گوزن شيري
جسته ست کسي از تذرو بازي
تا در عمل هندسه نگردد
خطي که بود منحني موازي
زيبد که به هر نعمتي ببالي
شايد که به هر دولتي بنازي