جداگانه سوزم ز هر اختري
مگر هست هر اختري اخگري
يکي سخت سنگم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبي ز دل آذري
همه کار بازيچه گشتست از آنک
سپهرست مانند بازيگري
گهي عارضي سازد از سوسني
گهي ديده اي سازد از عبهري
گهي زير سيمين ستا مي شود
گهي باز در آبگون چادري
ز زاغي گهي ديده باني کند
گه از بلبلي باز خنياگري
گه از باد پويان کند مانيي
که از ابر گريان کند آزري
بهر خار چندان همي گل دهد
کجا يک شکوفه ست بر عرعري
من از جور اين کوژپشت کبود
همي بشکنم هر زمان دفتري
چو تاريخ تيمار خواهم نوشت
جهان از دل من کند مسطري
همانا که جنس غمم کاندروي
به تشديد محنت شدم مضمري
به من صرف گردد همه رنجها
مگر رنجها را منم مصدري
دلم گر ز اندوه بحري شدست
چرا ماندم از اشک در فرغري
بلاي مرا مادر روزگار
بزايد همي هر زمان دختري
نخورده يکي ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغري
حوادث ز من نگسلد زانکه هست
يکي را سراندر دم ديگري
مرا دهر صد شربت تلخ داد
که بنهادم اندر دهان شکري
ز خارم اگر بالشي مي نهد
بسا شب که کردم ز گل بستري
تن ارشد سپر پيش تير بلا
پس او را زبانيست چون خنجري
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختري
از آن مي بترسم که موي سپيد
کنون بر سر من کند معجري
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخي چون بنفشه بري
نه رنج مرا در طبيعت بني است
نه کار مرا از جبلت سري
نه نيکي ز افعال من نه بدي
نه شاخي درخت مرا نه بري
تنم را نه رنگي و نه جنبشي
بود در وجود اين چنين پيکري
اگر بي عرض جوهري کس نديد
مرا گو ببين بي عرض جوهري
به حرص سرويي که سود آيدم
زبان کرده ام گوش همچون خري
در آن تنگ زندانم اي دوستان
که هستم شب و روز چون چنبري
کرا باشد اندر جهان خانه اي
ز سنگيش بامي ز خشتي دري
درو روزني هست چندان کز آن
يکي نيمه بينم ز هر اختري
درين تنگ منفذ همي بنگرم
به روي فلک راست چون اعوري
شگفت آنکه با اين همه زنده ام
تواند چنين زيست جاناوري
ز حال من اي سرکشان آگهيد
بسازيد بر پاکيم محضري
چرا مي گذارد برين کوهسار
چنان پادشاهي چنين گوهري
ملک بوالمظفر که زير فلک
چو او شهرياري نديد افسري
سر افراز شاهي که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زيوري
زمانه مثالي فلک همتي
زمين کدخدايي جهان داوري
سپهري که با همت او سپهر
نمايد چنان کز ثريا ثري
جهاني که در ذات او از هنر
بجوشد به هر کشوري لشکري
در اطراف شاهيش عادي نخاست
که نه هيبتش زد بر او صرصري
سر گرز او چون برآورد سر
نيارد سر از خط کشيدن سري
يکي غنچه گل بود پيش اوي
گر از سنگ خارا بود مغفري
همي گويد اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حيدري
در آفاق با زور و بازوي او
کجا ماند از حصن ها خيبري
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبينيش دشمن مگر ابتري
ثواب و عقابش به هر بامداد
کند صحن ميدان او محشري
چو فرخنده بزمش بهشتي بود
شود در سخا دست او کوثري
ز خوبان چو ايوان بهاري کند
ز خلعت شود بزم او ششتري
چو عنبر دهد بوي خوش خلق را
که نفروزدش خشم چون مجمري
مکن بس شگفتي ز خلقش از آنک
تهي نيست دريايي از عنبري
نخوانم همي آفتابش از آنک
جهان نيستش نقطه خاوري
به از راي هندست هر بنده اي
به از خان ترکست هر چاکري
شها شهريارا کيا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتري
درين بند با بنده آن مي کنند
که هرگز نکردند با کافري
تو خورشيد رايي و از دور من
به اميد مانده چو نيلوفري
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گيتي چو تو نيست حق پروري
چو اسبان تازي شکالم منه
به تلبيس و تزوير هر استري
نه چون بنده يک شاه را مادحست
نه چون سامري در جهان ساحري
شه نامجويي و از نام تو
مبيناد خالي جهان منبري
شود هفت کشور به فرمان تو
غلاميت سالار هر کشوري