اي خنجر بران تو روز وغا برهان تو
برهان که ديد اندر جهان جز خنجر بران تو
خورشيد روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو
روي مجره فرش تو چرخ برين ايوان تو
بحري و جود کف تو روز سخاوت موج تو
چرخي و تير و تيغ تو روز وغا کيوان تو
چشم فلک تيره شده از خنجر پر نور تو
گوش زمانه کر شده از مرکب غران تو
شير عرين عاجز شده از شوکت يکران تو
باد وزان حيران شده از شولک پران تو
در هر سپاسي سهم تو در هر دياري وهم تو
در هر زباني شکر تو در هر دلي پيمان تو
فتح و ظفر بنهاده سر بر ناچخ و شمشير تو
روح الامين پوشيده پر بر جوشن و خفتان تو
بس نيست چون رادي کني زرهاي کان با گنج تو
بس نيست چون جولان کني روي زمين ميدان تو
نه دفع باشد نه خطا در رزم پيکان تو را
بنشانده اند اندر قضا گويي مگر پيکان تو
رستم به گاه معرکه بسيار دستان ساختي
باشد قوي بازوي تو در معرکه دستان تو
دعوي شاهان زمين شاها بود معني تو
از رزم و بزم آمد پديد اندر هنر برهان تو
بازوي تو چون رأي تو ديدار تو چون فعل تو
تيغ تو چون اوهام تو خوي تو چون ايمان تو
در جد و هزل آمد پديد اندر ادب معني تو
دشوار پيران جهان شاها بود آسان تو
خالي نباشد يک زمان زايل نگردد يک نفس
از بدسگالان بيم تو وز دوستان دستان تو
هنگام بزم تو شها پر زر و گوهر شد جهان
از لفظ گوهر بار تو وز دست زر افشان تو
فرزانگان در جود تو آزادگان در شکر تو
بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو
يک ذره نبود نيکويي روزي به شادي نگذرد
آن را که در دل بگذرد يک ذره از عصيان تو
شاها بگرد اندر جهان تا عالم آبادان شود
چرخي و آبادان شود اين عالم از دوران تو
بس زود باشد خسروا از نصرت و تاييد تو
تا هفت کشور مر تو را گردد چو هندستان تو
جان عدو از تيغ تو باشد هميشه در فنا
صدآفرين ايزدي هر ساعتي بر جان تو
گيتي همه خرم شده از دولت و اقبال تو
سلطان به تو شاد و جهان بر حشمت سلطان تو
عز و شرف در صدر تو لهو لعب در طبع تو
فتح و ظفر در پيش تو نزل بقا بر خوان تو