اي کشتئي که در شکم توست آب تو
آرام جانور همه در اضطراب تو
نيک و بد زمين ز فراز و نشيب تو
بيش و کم جهان ز درنگ و شتاب تو
هر گه که تو برآيي گويد فلک به مهر
اينک ببافتند به دريا نقاب تو
تا روز ناله تو به گوش آيدم همي
شب نغنوي ببست مگر باد خواب تو
تابست در و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بريخت برو در ناب تو
تا بر تو خوي چکاند بر گل ز تو چو گل
گلبن معطرست به طبع از گلاب تو
گر اصل زندگاني مايي همي چرا
يک لحظه بيش نايد عمر حباب تو
پر آب و آتشست کنار تو سال و ماه
پس چون که آتش تو نميرد ز آب تو
بر جاي خلق رحمت باشي همه چرا
زينسان به آب و آتش باشد عذاب تو
کوهي به طبع و شکل وز آن چون کني سؤال
جز کوه کس نداند دادن جواب تو
اي کودک جوان ز عطاي تو باغ و راغ
پيري شدي به رنگ و شب آمد خضاب تو
اي چرخ پر ستاره کجا خواب ديده اي
کايدون دمادمست بجستن شهاب تو
اي سايبان خاک بيا از چه مانده اي
کافتاده و گسسته عمود و طناب تو
فتحست فتح باب تو روزي خلق را
از کف صاحبست مگر فتح باب تو
منصوربن سعيد که از شرم راي او
خورشيد و ماه روي کشد در حجاب تو
اين خنجري که آب تو شد آبروي تو
مهرست و کينه در تو براندود باب تو
هر چاکريت در هنر افزون ز صاحبست
صاحب چگونه يارم کردن خطاب تو
آن پهن عالمي که نباشد زمانه را
چون جوش تو برآيد پاياب و تاب تو
چون خاک چرخ پست شود از سموم تو
چون سنگ بحر غرقه شود در سراب تو
اي پر هنر سوار به ميدان کر و فر
در باد و برق چيست مجي و ذهاب تو
چرخ فلک بماند پيش عنان تو
گوي زمين بگردد زير رکاب تو
چون شب هميشه اصل زمين گشت روز تو
چون شيب مايه خرد آمد شباب تو
افراخته ست چرخ ز قدر بلند تو
افروخته ست ملک به راي صواب تو
تا همتت به قدر سپهر دگر شدست
ما را دگر جهاني آمد جناب تو
خوي تو خشم و عفو جهاندار گشت از آنک
دوزخ شد و بهشت ثواب و عقاب تو
حرص ارچه در صواب جواب تو غرقه گشت
شد سوخته حذر ز چه آتش عقاب تو
در دولت آنچناني کابادتست ملک
باشد خزانه تو هميشه خراب تو
جز ميوه وزارت نامد نصيب تو
بي شک چو هست بيخ وزارت نصاب تو
هر گه که عالمي را بينم به هر مراد
جود تو سير کرده و من با شتاب تو
با خويشتن چه گويم گويم دروغ شد
زي مردمان به خدمت تو انتساب تو
مسعود از آن چو باز به بند او فتاده
زيرا ز فال زجر برآمد غراب تو
چون خار و خس ببالد بدخواه تو همي
زيرا کز آتش تو برفت التهاب تو
تازد تذرو و گور به بيشه که روزگار
بشکست چنگ و مخلب شير و عقاب تو
مانا جناب بستي با منعمان دهر
زين روي باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمي ستاند چيزي ز دست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو
اي صيد پاي بسته و رفته ز کار دست
وجهست اگر نترسد از تو کلاب تو
آن گوشت پاره گشته از خنجر بلا
کز تو همي براند سيري ذباب تو
اي تيغ روزگار تو را در نيام کرد
مانا بترس بود به بيم از ضراب تو
از خانه چون پياده شطرنج رفته اي
کاندر ميان نطع نباشد اياب تو
در تنگي يي شدي که نداند برون شدن
از دولت تو دعوت نامستجاب تو
آخر چرا ضعيف تري هر زمان به زور
چندين که روزگار بيفزود تاب تو
اي شيردل مگردان نوميد دل که چرخ
آخر زران رنگان سازد کباب تو
اي آفتاب رأي جهان از تو نورمند
خفاش تيره چشم شد ز آفتاب تو
داني که گوهري ام اندر صميم کوه
ويحک چرا نپروردم نور و تاب تو
من با تو جنگ دارم و ميلم به آتشيست
وانديشه هيچ گونه نجويد عتاب تو
گر در حساب توست همه نادرات دهر
پس من چرا برون شده ام از حساب تو
در خويشتن شگفت بماند ازين نهاد
رد سپهر داند گشت انتخاب تو
هر يک همي دواند دريابدم هلاک
گر در نيا بدم خرد زودياب تو
اين بار من دعاي تو قصر تو را کنم
گويم که سرمد باد جهان را تراب تو
حور بهشت باد گرامي عبيد تو
آب حيات باد مروق شراب تو
باغ بهار بادي از خرمي و زيب
قمري و عندليب تو چنگ و رباب تو