روز نوروز و ماه فروردين
آمدند اي عجب ز خلد برين
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را اين
باد فرخنده بر عميد اجل
خاصه پادشاه روي زمين
عمده دين و ملک ابوالقاسم
که بياراست روي ملک به دين
آن بزرگي که رايت همت
بگذرانيد از اوج عليين
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکين
هنر از راي او برد تعظيم
خرد از طبع او کند تلقين
عزم او را مضاي بادبزان
حرم او را ثبات کرده متين
اين يکي را زمانه زير رکاب
وان يکي را سپهر زير نگين
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کين
نه عجب گر ز داد او زين پس
خويش گردد تذرو را شاهين
شاد باش اي جهان به روي تو شاد
غم نصيب عدوست شاد نشين
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شير عرين
راست گويي ز بهر تيغ و قلم
آفريده شد آن خجسته يمين
بنده خويش را معونت کن
اي جهان را شده به عدل معين
هر که خواهد هميشه شادي تو
نبود در همه جهان غمگين
شب نخسبم همي ز رنج و عنا
نيست حاجت به بستر و بالين
گر به تو نيستي قوي دل من
چکدي زهره من مسکين
از تو بودي همه تعهد من
گاه محنت به حصن هاي حصين
جان تو دادي مرا پس از ايزد
اندرين حبس و بند باز پسين
به خدايي که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنين
که به باقي عمر يک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازين
سازم از جود تو ضياع و عقار
گيرم از مدح تو رفيق و قرين
ببرد چون به روي تو نگرم
شادي تو ز روي بختم چين
فخرم آن بس بود که هر روزي
بر بساطت نهم به عجز جبين
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکين
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروين
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرين
من مبارک زبان و نيک پيم
هم چنين باد و هم چنين آمين