قصيده ديگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رايت و رايش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهي بزن
راوي بيتي بخوان
في ملک عدله
يخدمها النيران
اي بدل اردشير
وي عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
اي ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپيده دمان
آمد نزد رهي
روان نوشيروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چيره زبان
ديدي عدلي که خلق
ياد ندارد چنان
ديد کآباد کرد
جمله زمين و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنين ناتوان
چو گرددت تن درست
و ايمن گردي به جان
تو وصف اين عدل کن
به وصف نيکو بيان
درين معاني به شعر
بساز ده داستان
اي ملک مال ده
خسرو گيتي ستان
سياست ملک را
پيش تو در يک زمان
جمع شد از هر سويي
دويست کوه روان
جمله بر آن هر يکي
يک اژدهاي دمان
بر سر هر پيل مست
نشسته يک پيلبان
برين سياست که رفت
اي ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت اي پادشاه
شاد به گيتي بمان
داشتن ملک و دين
جز که چنين کي توان
خلق جهان را همه
کودک و پير و جوان
به جود کردي غني
به عدل دادي امان
زايل کردي شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادي همه
که اصل جانست نان
خلق به گيتي نديد
چون تو شهي مهربان
زين پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بيش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالي نه اي
حظي داري از آن
عدل تو بر ملک و دين
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نيست
خسرو فرمان روان
عادلي و عدل تو
رسيد در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان