شاد باش اي زمانه ريمن
بکن آنچ آيد از تو در هر فن
تن اگر روي گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنايي برآيدم بشکوب
ور نهالي ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلايي افکندي
که کشيدن نمي تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگي
نجهدم باد هيچ پيرامن
که ز تنگي اگر شوم دلتنگ
نتوانم دريد پيراهن
نور مهتاب و آفتاب همي
به شب و روز بينم از روزن
ترسم از بس که ديد تاريکي
اندرين حبس چشم روشن من
ديد نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلرباي من آهن
زان کنون همچو بچگان عزيز
دارمش زير سايه دامن
اگر از من به حيله ببريدند
اين همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سيد رئيس ابن حسن
آنکه از نوبهاري رادي او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
اي بزرگي و فضل را ماوي
وي کريمي و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دريا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادي به نزد تو سفله
هر فصيحي به نزد او الکن
تا همي مهر بردمد به فلک
تا همي سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادي تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همي معونت کن
مر مرا از زمانه ريمن
باد جفت تو دولت ميمون
باد يار تو ايزد ذوالمن