به سوي هند خراميد بهر جستن کين
رکاب خسرو محمود سيف دولت و دين
گشاده چتر همايون چو آسمان بلند
کشيده رايت عالي بر اوج عليين
قرار برده ز برنده خنجر هندي
ز بهر آنکه دهد بوم هند را تسکين
ز عکس خنجر او آفتاب خيره شده
ز سم مرکب او زلزله گرفته زمين
چه تاب دارد نخجير و آهو و روباه
چو سوي صيد خرامد ز بيشه شير عرين
خدايگانا اين داستان معروف است
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمين
هزار بنده ندارد دل خداوندي
هزار کبک ندارد دل يکي شاهين
هزار سرکش هر روز بامداد پگاه
به پيش فرش تو بر خاک مي نهند جبين
همه غلام تو اند با که کرد خواهي رزم
همه رهي تو اند از که جست خواهي کين
مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
يکي خرامي ناگه ز راه هند به چين
بگرد شاها اندر جهان که گشتن تو
دهد جهان را ترتيب و ملک را تزيين
تو آسمان بريني و بي گمان باشد
ثبات گيتي از گشت آسمان برين
به کار نايدت از بهر رزم تيغ و عمود
نه نيز حاجت باشد به خنجر و زوبين
جهان بگيري بي آنکه هيچ رنج بري
به حزم صادق و عزم درست و راي رزين
زهي موفق و مسعود پادشاه بزرگ
زهي مظفر و منصور شهريار زمين
هزار بحري هنگام بزم در يک صدر
هزار شيري هنگام رزم در يک زين
تو را بيژن و گرگين صفت چگونه کنم
که هر غلام تو صد بيژنست و صد گرگين
چو بر فروختي از تيغ آتش اندر هند
به شهر فارس فرو مرد آتش برزين
به هر چه قصد کني مر تو را چه باک بود
چو هست ايزد در کارها دليل و معين
به هر کجا که نهي روي باشدت بي شک
فتوح و نصرت پيوسته بر يسار و يمين
هميشه بادي تابنده تر ز بدر منير
هميشه بادي پاينده تر ز کوه متين
به هر رهي که روي رهبر تو فتح بود
کراست در همه آفاق رهبري به ازين
نه دير باشد شاها که کلک هفت اقليم
چنانکه هند شود مر تو را به زير نگين
هزار شهر گشايي ز شهرهاي بزرگ
هزار نامه فتحت رود سوي غزنين
محل رتبت تو بر شده به مهر سپهر
ثبات ملک تو پيوسته بر شهور و سنين
مباد هرگز عمر تو را فنا يا رب
مباد هرگز ملک تو را زوال آمين