به نام ايزد بي چون به قصد حضرت سلطان
ز هندستان برون آمد امير و شاه هندستان
ملک محمود ابراهيم امير عالم عادل
که سيف دولت و دين است و عز ملت و ايمان
سر شاهنشه غازي پناه ملک ابوالقاسم
که خورشيد جلالست و سپهرش حضرت سلطان
همي راند او سوي حضرت به فيروزي و بهروزي
کشيده رايت عاليش سر بر تارک کيوان
خجسته طلعتش تابان ميان کوکبه لشکر
چنان کاندر کواکب ماه افروزنده تابان
چو خوشيد درخشنده نهاد او روي در مغرب
شده فيروزه گون گردون پسان ديبه کمسان
سپهر نيلگون گردي لباس نيلگون توزي
زمين کهرباگون را شدي رخ قيرگون يکسان
به جنگ روز تاري شب سپاه آوردي از ظلمت
درخشان روز از گيتي شدي از بيم او پنهان
شب تاري به جنگ اندر کمان را تيز بگشادي
زدي بر ساج گون جوشن هزاران عاج گون پيکان
نشست آن خسرو غازي به فرخ مرکبي بر کوست
به موکب شمسه موکب به ميدان زينت ميدان
سماري سير و کوه اندام و کوکب چشم و رعد آوا
جهان هيئت زمين طاقت قمر جبهت فلک جولان
رونده مرکبي تازي که پيمايد جهان يک شب
تو گويي با فلک دارد به گاه تاختن پيمان
بشستي دست هر گه کوب زين پاي اندر آوردي
ز رايت راي هندستان ز خانه خان ترکستان
شمالي باد هر ساعت شتابش را همي دادي
ز پويه بوي خلق او نسيم روضه رضوان
تو گويي جامه ظلمست از عدلش شده معلم
تو گويي نامه کفرست بروي از هدي عنوان
چو صبح کاذب از مشرق نمودي روي گفتي تو
عمود سيم شاهستي ابر سيمابگون خفتان
چو روي از کله بنمودي به گيتي روز افکندي
به روي کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان
ملک زاده شه غازي به رامش کردي آرامش
نه گشته لشکرش مانده نه گشته مرکبش پژمان
بسان تيره شب تاري بسان تيره شب روشن
چو زلف و ديده حورا چو طبع و خاطر شيطان
ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد
که حاجت نامد اندر وي به نور مشعل سوزان
چو بگذشتي بدي چونان که عقل از وي شدي عاجز
ز وصفش وهم ها خيره ز نعتش فهم ها حيران
بياباني شده پيدا که بودي اندر او بي شک
هزاران جان شده بي تن هزاران تن شده بي جان
و زنده باد و تابان مهر در وي راه گم کردي
جز اين دو نه درو چيزي ز سير اين و تف آن
به حوض اندر شده آبش چو قرطه دلبران پرچين
به دشت اندر شده تيغش چو زلف دلبران پيچان
نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سيه بالين
نه جز باد وزان رهبر نه جز شير سيه رهبان
نه گفتم چيز جز يارب نه جستم چيز جز رستن
نه راندم اسب جز پويه نه ديدم خلق جز افغان
چو بگذشتي بدي چونين که کردم وصف او پيدا
چو زينگونه بياباني گذاره کرد او زينسان
پديدار آمدي کوهي چو رايش محکم و عالي
بنش بگذشته از ماهي سرش بگذشته از سرطان
ز راوه . . .
گذشتي چون ز نيل مصر بر موسي بن عمران
همه کاري توان کردن چو باشد ياورت نصرت
به هر راهي توان رفتن چو باشد رهبرت يزدان
زهر آبي که بگذشتي به هر دشتي که پيوستي
شدي سنگ اندر او لؤلؤ شدي ريگ اندر آن مرجان
شه غازي ملک محمود ازين راهي بدين صعبي
به فيروزي برون آمد به نام حضرت سبحان
شهنشاهي که او داده سرير ملک را رتبت
خداوندي کز او گشته قوي مر ملک را بنيان
بدو عالي شده دولت بدو صافي شده نيت
بدو پيراسته موکب بدو آراسته ايوان
شود ملکش همي افزون دهد بختش همي ياري
کند دهرش همي خدمت برد چرخش همي فرمان
همي بسياري دريا به نزد کف او اندک
همه دشواري عالم به پيش تيغ او آسان
صنيع خويشتن خواند اميرالمؤمنين او را
شده امکان او افزون که بادش بر فزون امکان
همايون باد و فرخنده بر او اين عز و جاه او
هميشه عزوجاه او چو نامش باد جاويدان
رسيده باد حلم او چو سهم او به هر موضع
بر افزون باد تمکينش ز اميرالمؤمنين هزمان
خداوندا تو آن شاهي که پيش تو هبا باشد
سخاي حاتم طائي و زور رستم دستان
ز راي خويشتن شاها به يک لحظه نهي چرخي
اگر جز بر مراد تو کند چرخ فلک دوران
اگر ناگه حسود تو کند عصيان تو پيدا
شود اندر دلش آتش به ساعت بي گمان عصيان
همي تا منتظم دارد زمين را دور هفت انجم
همي تا تربيت يابد جهان از طبع چار ارکان
هميشه شاد زي شاها به روي زاده خاتون
مي مشکين ستان دايم ز دست بچه خاقان