مقصور شد مصالح کار جهانيان
بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نيز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با يکديگر دمادم گويند هر زمان
خيزيد و بنگريد مبادا به جادويي
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هين بر جهيد زود که حيلت گريست اين
کز آفتاب پل کند از سايه نردبان
البته هيچ کس به نينديشد اين سخن
کاين شاعر مخنث خود کيست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست اين خام قلبتان
با اين دل شکسته و با ديده ضعيف
سمجي چنين نهفته و بندي چنين گران
از من همي هراسند آنان که سالها
زايشان همي هراسد در کار جنگوان
گيرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بيرون شوم ز گوشه اين سمج ناگهان
باچند کس برآيم در قلعه گرچه من
شيري شوم دژآگه و پيلي شوم دمان
پس بي سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سينه را سپر کنم و پشت را کمان
زيرا که سخت گشته ست از رنج انده اين
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بيم گرد من
زينگونه شيرمردي من چون شود عيان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
يارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقة الملک مهربان
خورشيد سرکشان جهان طاهر علي
آن چرخ با جلالت و آن بحر بي کران
اي آن جوان که چون تو نديدست چرخ پير
يارست راي پير تو را دولت جوان
هم کوفسون مهر تو بر خويشتن دمد
ز آهنش ضيمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنيان
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کين تو را امان
بالاي رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهناي بسطت تو رسيده به هر مکان
يک ماهه دولت تو نگشته ست هيچ چرخ
يک روزه بخشش تو نديدست هيچ کان
گريد همي نياز جهان بر عطاي تو
خندد همي عطاي تو بر گنج شايگان
نه چرخ را خلاف تو کاري همي رود
نه ملک را ز رأي تو رازي بود نهان
پيوسته طيره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه تو را سعادت چون روز را ضيا
عزم تو را کفايت چون تيغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودي بدان درست
از فصل هاي سال نبودي تو را خزان
از بهر ديده و دل بد خواه تو فلک
سازد همي حسام و فرازد همي سنان
بيمت چو تيغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پيشت ميان به جان
از تو قرين نصرت و اقبال و دولتست
ملک علاي دولت و دين صاحب قران
والله که چشم چرخ جهانديده هيچ وقت
نه چون تو بنده ديد و نه چون او خدايگان
اي بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مايه هوات چرا کرده ام زيان
اندر ولوع خدمت خويش اعتقاد من
داني همه و داند يزدان غيب دان
چون بلبلان نواي ثناهاي تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشيان
آن روي و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خيزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پاي
هستم دو ديده گويي از خون دو ناودان
بندم همي چه بايد کامروز مر مرا
بسته شود دو پاي به يک تار ريسمان
چون تار پرنيان تنم از لاغري و من
مانم همي به صورت بي جان پرنيان
چندان دروغ گفت نشايد که شکر هست
از روي مهرباني نز روي سوزيان
در هيچ وقت بي شفقت نيست گوتوال
هر شب کند زيادت بر من دو پاسبان
گويد نگاهبانم گر بر شوي به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکاني چون يک بدست نيست
نگذاردم که هيچ نشينم بر آن دکان
اين حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاين خدمتم کنند هميدون به رايگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بي آلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتي نمود مرا محنتي فزود
بي گردن اي شگفت نبوده ست گردران
من راست خود بگويم چون راست هيچ نيست
خود راستي نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همي به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بيشه صف دريد
در حمله بر نتافتم از هيچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگي به هفت جاي
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جواني و بخت نيک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پيش من بجست
در روزگار جستن کاريست کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور يافته بودم يکان يکان
اکنون درين مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماکيان
رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست يا سنان
در يکدرم ز زندان با آهني سه من
هر شام و چاشت باشم در يوبه دونان
سکباجم آرزو کند و نيست آتشي
جز چهره به زردي مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همي که دانم با تو به هيچ وقت
گويي همي دريغ که باطل شود فلان
آري به دل که همچو دگر بندگان نيک
مسعود سعد خدمت من کرد ساليان
اين گنبد کيان که بدينگونه بي گناه
بر کند و بر کشفت مرا بيخ و خانمان
معذور دارمش که شکايت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کيان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوي مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سي ساله منست
تو نيز بنده مني اين قدر را بدان
کان کس که بندگي کندم کي رضا دهم
کو را به عمر محنتي افتد به هيچ سان
اي داده جاه تو به همه دولتي نويد
اي کرده جود تو به همه نهمتي ضمان
در پارسي و تازي در نظم و نثر کس
چون من نشان نيارد گويا و ترجمان
پر گنج و پر خزينه دانش نديده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سياهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قيروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگي من گمان
آرايشي بود به ستايشگري چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
اي آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دايم امتحان
گر چه ز هيچ جنس نديدم من اين عنا
نه هيچ وقت خوانده ام از هيچ داستان
معزول نيست طبع من از نظم گر چه هست
معزولم از نبشتن اين گفتها بنان
خود نيست بر قلمدان دست مرا سبيل
باري مرا اجازت باشد به دوکدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و اين
همواره تازه باشد و پيوسته شادمان
هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز
هر لحظه اي ز بخت نهالي دگر نشان
تا فرخي بپايد در فرخي بپاي
تا خرمي بماند در خرمي بمان
از هر چه خواستند به دادي تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همي ستان
بنيوش قصه من و آنگه کريم وار
بخشايش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گويمت ز دماغي همه خرد
تا مدح خوانمت به زباني همه بيان
چون شکر من تو نشنوي از هيچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوي از هيچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثناي تو در دهان
وانگه که بي ثناي تو باشد زبان من
اندر دهان چه فايده دارد مرا زبان
اي باد نوبهاري وي مشکبوي باد
اين مدح من بگير و بدان پيشگه رسان
بوالفتح راوي آنکه چو او نيست اين مديح
يا در سراش خواند يا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضي خوش حکايت و لؤلؤي ساربان