تا بود شخص آدمي را جان
نبود حرص را قياس و کران
چون تامل کني نبيني هيچ
شره بير کم ز حرص جوان
گر بينديشدي ز آخر کار
از بد و نيک گنبد گردان
نه نهالي نشاندي به زمين
نه بنايي برآردي به جهان
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزير ضمان
روز را در پي است ظلمت شب
سود را در پس است بيم زيان
از پس يکدگر همي آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنين پوشش و چنين ديوار
احتياجي نباشدش زينسان
گر به گرما نتابدي خورشيد
ور به سرما نباردي باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گيهان
آدمي را چه چاره از جاييست
که بدو بي گزند دارد جان
از سرانجام هيچ ياد مکن
که معينست عيش را نسيان
کز پس تو نشست خلق شود
اين همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پيش چشم آرند
کس نيابد مزه ز آب و ز نان
وز ز ويران شدن برانديشند
نکنند ايچ موضع آبادان
از درختان ديگران برچين
وز پي ديگران درخت نشان
در بناهاي مردمان بنشين
داد شادي و خرمي بستان
شکر و منت خداي عالم را
که مرا داد از هنر چندان
که همه مردمان همي گويند
به همه گيتي آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان