اي خوشدل اي عزيز گرانمايه يار من
اي نيکخواه يار من و دوستدار من
رفتي و هيچ گونه نيابي ز غم قرار
با خويشتن ببردي مانا قرار من
مهجورم و به روز فراق تو جفت من
رنجورم و به شب غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسي باده نشاط
در فرقت تو پيدا آمد خمار من
دانم که نيک داني در فضل دست من
واندر سخن شناخته اي اختيار من
بد روزگار گشت فرو ماند و خيره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کاينجا به حضرت اندر دهقان دشمنم
پيدا همي نيارد در ده هزار من
گريان شدست و نالان چو ابر نوبهار
ناديده يک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد در غبار من
آن گوهرم که گردد گوهر مرا صدف
وان آتشم که آتش گردد شرار من
وان شيرم از قياس که چون من کنم زئير
روبه شوند شيران در مرغزار من
گر دهر هست بوته هر تجربت چرا
گردون همي گرفت نداند عيار من
بر روزگار فاضل باشد مرا بسي
گر او کند به راستي و حق شمار من
اي يادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد اين قصيده تو را يادگار من
هرگز نبود همت من در خور يسار
هرگز نبود در خور همت يسار من
اي همچو آشکار من وهم نهان من
دانسته اي نهان من و آشکار من
يک ره بيا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
اي بحر راد مهري از بهر من بگير
اين شعرهاي چون گهر شاهوار من