تبارک الله بنگر ميان ببسته به جان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان
بلند راي علي خاص خسرو ابراهيم
که نه بقدرش چرخ است و نه به جودش کان
همي نتازد جز بهر نصرت اسلام
همي نکوشد جز بهر قوت ايمان
نه روز يارد کردن دلش نشاط سبک
نه خواب يارد ديدن به شب دماغ گران
به راي خويش کند کار همچو چرخ بلند
به چنگ خويش کند صيد همچو شير ژيان
زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان
قضا بترسد و چرخ و فلک بپرهيزد
ز نامه اي که علي خاص باشدش عنوان
به راي چرخي کان را نباشد اندازه
به طبع بحري کان را نيوفتد نقصان
نه به آستانه جاهش رسيده هيچ يقين
نه بر کرانه مدحش گذشته هيچ گمان
خجسته مجلس او را ز دولتست بساط
زدوده خنجر او را ز نصرتست فسان
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطي و تير خدنگ و تيغ يمان
چو سرکشيدند از خط و خط بدبختي
به جان و نفس امل برکشيدشان خذلان
عميد و خاصه سالار شهريار اجل
بساخت از پي کوشش چو رستم دستان
نه گشته تاري از موي بندگانش کم
نه پالهنگي گشته ز مرکبانش زيان
به کارزار شد و فتح کرده باز آمد
به راي روشن و عزم درست و بخت جوان
شده سپاهي از ذوالفقار او بي سر
شده جهاني از کارزار او ويران
سپه گردان از کارزار او خيره
نجوم تابان اندر حسام او حيران
نه نور داده چو تيغش ز گرد برق درخش
نه پويه کرده چو رخشش به دشت بادبزان
ز تف دماغ بجوشيد زير هر مغفر
ز جوش گشت جگر پاره زير هر خفتان
به نور روي دلارام شد فروزان تيغ
به شکل ابروي معشوق خم گرفت کمان
چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان
نه جاي يافت همي در دماغ جز خنجر
نه راه برد همي سوي ديده جز پيکان
هوا و خاک ز گرد و ز خون به گونه و رنگ
بنفشه طبري گشت و لاله نعمان
عقاب وار قضا برگشاده تيز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز کرده پهن دهان
به رزمگاه درآمد چو حيدر کرار
به دست قبضه آن ذوالفقار ملک ستان
چنان نمود همي خنجرش ز تيره غبار
چنانکه آتش سوزنده در ميان دخان
چنان بگشت که گفتي هزار دارد دل
چنان شتافت که گفتي هزار دارد جان
بشد ز جاي زمين چون فرو گرفت رکاب
بماند چرخ ز گردش چو برکشيد عنان
زمانه وار همي کند هر چه يافت ز جاي
اجل نهاد همي برد هر چه ديد روان
اگر نه از پي دشمنش را به کار شدي
به هيچ حال نجستي ز تير او حدثان
وگرنه مرگ ز ياران او يکي بودي
نيافتي ز حسامش به هيچ روي امان
زهي ستوده خلق خداي عز و جل
زهي گزيده و خاص خدايگان جهان
فراخته ست براي تو مملکت رايت
فروخته ست به روي تو شهريار ايوان
سپهر طبعي در صدر مسند مجلس
زمانه فعلي در گرد مرکب و ميدان
سپاه عزم تو را پيشرو بود نصرت
خلاف رأي تو را راهبر بود حرمان
حسان و نيزه و تير تو بگذرد که زخم
ز مغز روي و دل سنگ و تارک ميدان
شکسته گشت به تيغ تو لشگر کفار
خراب شد به سپاه تو کشور افغان
ز بس که سوخته جان و رانده خون گشت
زمين و آب به رنگ خماهن و مرجان
به سور فتح تو مزمر همي زند زهره
به سوک دشمنت اندر کبود شد کيوان
تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن به جاي موي زبان
زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو ميان
چو بوي وصف تو يابد همي بخندد طبع
چون نور مدح تو بيند همي بنازد جان
به راه کرد بهار خجسته استقبال
ز شادکامي روي تو خرم و خندان
دريغ داشت سم مرکب تو را از خاک
بساط کرد زمين را به لاله و ريحان
ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان
به باغ عز تو گلبن همي فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همي زند دستان
بزرگوارا آني که در جهان چون تو
به هر هنر ندهد هيچ جاي خلق نشان
مرا کنون تو خداوندي و تو خواهي بود
کراست چون تو خداوند در همه گيهان
بهاي خويش ز تو چند بار يافته ام
گران خريدي مفروش مرمرا ارزان
يکي حکايت بشنو ز حسب حال رهي
به عقل سنج که عقلست عدل را ميزان
بر اين حصار مرا با ستاره باشد راز
به چشم خويش همي بينم احتراق و قران
منم نشسته در پيشم ايستاده به پاي
خيال مرگ و دهان باز کرده چون ثعبان
گسسته بند دو پاي من از گراني بند
ضعيف گشته تن من ز محنت الوان
بلاي من همه بود از رجا و از محمود
که گشته بادا اين هر دو خرطه سبع روان
وگرنه کس را از من همي نيايد ياد
که هست يا نه مسعود سعدبن سامان
نشسته بودم در کنج خانه اي بدهک
به دولت تو مرا بود سيم و جامه و نان
چو بر حصار گذشتي خجسته رايت تو
شدي دمادم بر من مبرت و احسان
کنون نگويم کاحسان تو ز من ببرند
که چون حساب کنم بر شود ز عقد بنان
به دولت تو مرا نيست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نيست جامه خلقان
وليک کشت مرا طبع اين هواي عفن
ز حير گشتم از اين مردمان بي سامان
نه مردميست که با او سخن توان گفتن
نه زيرکيست که چيزي ازو شنيد توان
اگر نبودي بيچاره پير بهرامي
چگونه بودي حال من اندرين زندان
گهي صفت کندم حالهاي گردش چرخ
گهي بيان دهدم رازهاي چرخ کيان
مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب هندسه و هيأت زمين و مکان
چنان شدم که بگويم بر گمان به يقين
که چند باشد يک لحظه چرخ را دوران
چنان کنم که دگر سال اگر فرستم شعر
بديع صنعت تقويم من بود با آن
سر زمستان بي حد فرستمت اشعار
اگر به جان برهم زين سموم تابستان
اگر نبودي تيمار آن ضعيفه زال
که چشمهاش چو ابرست و اشک چون باران
خداي داند اگر غم نهادمي بر دل
که حال گيتي هرگز نديدمي يکسان
وليک زالي دارم که در کنار مرا
چو جان شيرين پرورد و مرد کرد و کلان
نسبت هرگز او را خيال و ننديشيد
که من به قلعه سومانم او به هندستان
همي بخواند با آب چشم و با زاري
خداي عز و جل را به آشکار و نهان
در آن همي نگرم من که هر شبي تا روز
چه راز گويد يارب به منش باز رسان
نه بيش ياد کنم هيچ رنج و شدت خويش
نه بيش شرح دهم نيز محنت و هجران
قصيدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان
يقين شدم که به کوشش زمن نگردد باز
اگر قضايي هست کردست ايزد سبحان
چو نيست دولت رنجور کي شود کم رنج
بخواهد ايزد دشوار کي شود آسان
هميشه تا پس نيسان همي ايار بود
هميشه تا رسد آذر همي پس از نيسان
شود چو ديبه چين باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زير شاخ ها ز باد خزان
به تيغ نصرت ياب و به فتح گيتي گير
به ناز رامش جوي و به کام دولت ران
به جود نيکي کار و به عدل کار گذار
به جاه ملک فروز و به راي فتنه نشان