ويژه مي پير نوش گشت چو گيتي جوان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران
بر ارغوان بيش خواه از ارغوان رخ بتي
چو ارغوان باده اي که رخ کند ارغوان
خانه اندوه را زير و زبر کن همي
زانکه به طبع و نهاد زير و زبر شد جهان
از ابر تاريک رنگ شد آسمان چون زمين
وزاشکفه گونه گون گشت زمين آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جويبار
بغلط در لاله زار بنشين در بوستان
قرابه سر بليف ز باد کورآوري
مرغي در گردنا به لاف آري و جان
گرد بلا کن مگر در وي جفا کن مبين
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران
کام زيادت مجو کار زيادت مکن
سخن زيادت مگوي خلق زيادت مخوان
بس بود ار بخردي تو را سخنگوي بزم
سر ز سرين لعبتي بتي بريشم زبان
رويش سينه مثال ساقش ديده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش ز عاج بيني سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلويش از خيزران
لنگ وليکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نيست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان
هواي جان را همي هواش گيرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده ميان
خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادي دهد دل را چون زعفران
راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
نايد اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده نازنين که باشدش چون غنود
ران و کف دلبري زير کف و زير ران
خفته ز آواز او رامش بيدار دل
کودک و گويد تو را ز باستان داستان
جان او را دستيار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
به مهر همتاي طبع به طبع همتاي عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان
بريست او را تهي که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان
آنکه بود يک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان
کرده ز يکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همي برآرد فغان
بتي است کز بهر او گر شودي ممکنم
دو قسمتم باشدي با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گويي همي
حق را باطل مکن يقين مگردان گمان
بي اين لعبت مباش بي اين پيکر مزي
چنين کن ار ممکنست جز اين مکن تا توان
تا نبود نعمتي بباش مهمان خويش
چو نعمت آري به دست مباش جز ميزبان
راي شرف خيزدت بر سر همت نشين
بار ثنا بايدت نهال رادي نشان
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تيز فلک نرم شد تيز مشو زين و آن
مصاف دشمن بدر ديده حاسد بدوز
حشمت اين برکشوب هيبت آن برفشان
بسنده باشد تو را تير و کمان نبرد
تير خرد مهتري وجودش اندر کمان
منصور آن نامور که ده يک يک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاينده کان
تنگ شدي جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نيستي که او نگيرد مکان
درخت اقبال را همچو زمين را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه اي از وهم او نگنجد اندر ضمير
نکته اي از فضل او نيايد اندر بيان
چو بر گرايد عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنمايد رکاب چرخش گيرد نشان
هنر سواري دلير که روي ميدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گيرد نشان
تمام در روي او که کرد يارد نگاه
ز نور خورشيد را که ديد يارد عيان
مخائل سروري به کودکي زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوي دهد ضيمران
اي به کف از فقر و آز روي زمين را سپر
وي به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان
اگر بنامت يکي برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باري چرخ کيان
بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهي و گرگ جوشن و برگستوان
ماه وفاي تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان
گرفته راه اميد نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان
چو نوبهار گزين خرمي از هر فلک
چو آسمان برين ايمني از هر زيان
مال تو يکساعت است گنج تو ناپايدار
رو که برآسوده اي ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گويمي جهان نيارد چو تو
اگر جهان نيستي مادر نامهربان
هر که ثناي تو را حد و نهايت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست ميان و کران
گويمش اين احتراق نه از قران خيزدي
که نيست با آفتاب و اي تو کرده قران
گر به مديح و به شکر داده ام انصاف تو
راي تو با من به جور چراست همداستان
اوج تو جويم ز چرخ چه داريم در حضيض
عز تو جويم ز دهر چه داريم در هوان
تازيم از بهر آن ضعيف مانده به جاي
ز عجز چون صورتي ريخته بر بهرمان
موي برآورد غم بر سر شادي من
وز غم موي سپيد مويي گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پيري آري رواست
مرد ز پيري شود اي عجبي ناتوان
ز بس که چون عندليب مدح سرائيدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشيان
سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر به نزديک خلق خوارم و نايم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همي ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفريد ايزد در هفتخوان
به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشيده حسام نوک زدوده سنان
چنان فتاد آن درين که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازين که سوزن از پرنيان
مرا برون آر تو که آهوي مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شير ژيان
چو گوهرم بازگير ز بهر تاج هنر
چو زر بدين و بدان مرا مده رايگان
نيم چو بد عهد زر به زير هر نام رام
به قدر و پايندگي چو گوهرم زامتحان
تيغم و طبعم به فضل تيز کند تيغ عقل
جز گهر من که ديد هرگز تيغ و فسان
تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخايي چو چرخ روشن و عالي بگرد
کوه وفايي چو کوه ثابت و ساکن بمان
لهو و نشاط تو گرم سايه عيشت خنک
فکرت و راي تو پير دولت و بختت جوان
جهان و تأييد باد تو را مشير و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معين و معان
فداي جان تو باد اين سخن جان فزاي
که ماند خواهد جان جاويد اندر جهان