بگذشت ز پيش من نگار من
با موي سمور و باخز ادکن
تابنده ز موي روي چون ماهش
چونانکه مه از ميانه خرمن
چون سرو و به سرو بر مه و زهره
چون ماه و به ماه بر گل و سوسن
آن روشن و تيره عارض و زلفش
چون روي پري و راي اهريمن
بر بسته ميان و در زده ناوک
بگشاده عنان و در چده دامن
گفتم که بکش عنان مکن تندي
اي تند سوار کره توسن
اي جعد تو بر شکسته چون زلفت
چون جعد و چو زلف عهد من مشکن
اي سوخته بر تو خاصه و عامه
وي شيفته گشته بر تو مرد و زن
شايسته تري ز عقلم اندر سر
بايسته تري ز جانم اندر تن
بفشان سر آن دو زلف را از گرد
وان گرد درين دو ديده بپراکن
تا ديده تيره گشته از گريه
از گرد دو زلف تو شود روشن
گفتا که سر دو زلف نفشانم
مشک است و عبير بر دو زلف من
گرد سپه شهنشه غازي
محمود شه يگانه در هر فن
آن بار خداي خاتم و خنجر
آن بار خداي ياره و گرزن
اي آنکه به گاه کوشش و بخشش
دشمن مالي و مال را دشمن
ببنند نبشته ناصح و حاسد
بر کلک و حسام ديده معدن
آن در مجلس بر آنکه لانيأس
وين در ميدان بر اينکه لاتأمن
اي بيژن روزگار و از سهمت
بر دشمن تو جهان چه بيژن
آبستن شدن به فتح ها تيغت
پيداست نشان روي آبستن
آنک بنگر ز روي او يکسر
کارام نماندش گه زادن
تا دسته چتر و ناچخت شاها
از چندان کرده اند و از چندن
اينجا ز نهيب زرد چون شمشاد
آنجا ز نشاط سرخ چون روين
اي شاه جهان تو بندگان داري
چون رستم و طوس و بيژن و قارن
لشکر کش و قلعه گير و دشمن کش
پيل افکن و شاه گير و شير اوژن
تا هر ساعت يکي تو را بنده
فتحي آرد تو را زهر معدن
آن کس که برون نهد ز خطت سر
وز امر و مثال تو کشد گردن
بندي گردد رکاب بر پايش
طوقي گرددش جيب پيراهن
چون آهن و سنگ سوخته بادا
دشمنت بر آتش غم و شيون
جفت تو هميشه دولت عالي
يار تو هميشه ايزد ذوالمن
اين شعر بدان طريق گفتم من
«کاي فتنه برزن آستين برزن »