گوهري جان نماي و پاک چو جان
گوهري پر ز گوهر الوان
زده بر پشت او يکي خايسک
سوده بر روي او بسي سوهان
روشنش کرده هر دو روي آتش
تنکش کرده هر دو روافسان
در دو حدش دو روي او صيقل
زده الماس و يافته مرجان
نه ببينند روي او به يقين
نه بدانند حد او به گمان
زخم او چون قوي نديد ضعيف
دست او چون سبک نيافت گران
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان
بر ز ناهيد و مشتري و درو
فعل بهرام و گونه کيوان
تيز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخي از ريحان
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشيده زبان
روي تاريک ها بدو روشن
کار دشوارها ازو آسان
تابش او به قصد راندن خون
لرزه او ز حرص بردن جان
بر کند جان و نيستش چنگال
بخورد عمر و نيستش دندان
بوده گردون عدل را خورشيد
گشته دعوي ملک را برهان
چرخ قدر ولي به دوست بلند
سود عمر عدو ازوست زيان
دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مايه خذلان
آلت يمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان
يار او لعبتي است زرد و نزار
پيکري بي روان و زرد و نوان
بي قراريست با هزار قرار
ناتوانيست با هزار توان
قد او همچو تاب يافته تبر
سر او همچو آب داده سنان
رويش از خاک ديد گونه پير
تنش از آب يافت زور جوان
رنگ دادست شسته رويش را
نور خورشيد و قطره باران
باز کرده دهن سخن گويد
که بود گنگ باز کرده دهان
او کند مشکل را حل
زو شود مبهم زمانه بيان
نه برو دور چرخ پوشيده
نه درو راز روزگار نهان
رفتن راه راست جسته به سر
خدمت شاه راست بسته ميان
کار دولت همي بپيرايند
هر دو در دست خسرو ايران
پادشا بوالمظفر ابراهيم
آن به حق خسرو و به حق سلطان
آنکه از مهر زيبدش افسر
وانکه از چرخ شايدش ايوان
خسروي زو چو آسمان برين
مملکت زو چو روضه رضوان
دشت از موکبيست مرکب او
که ازو عاجزست بادبزان
لنگرش چون فروکشيد رکاب
باد پايش چو بر کشيد عنان
از همه سقطها شدست ايمن
که بتگ در نيابدش حدثان
اي به تو زنده ملت اسلام
وي به تو تازه سنت ايمان
نه چو فرتو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نيسان
سرکشان را رسول تو شمشير
خسروان را خطاب تو دهقان
روح بر جان تو ثناگستر
عقل بر همت تو مدحت خوان
با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلک باره تو هم جولان
خسته تيغ تو نرفت و نجست
جسته رزم تو نيافت امان
آتش هيبت تو را باشد
اختر و آسمان شرار و دخان
طبع تيغ تو سرد و خشک آمد
زان شدش خون گرم بر دامان
زخم بر خنجر تو پتک ز دست
به دو نيمه چرا کند سندان
تير تر از عقاب يابد پر
کرکسان را چرا کند مهمان
از سخاي تو نيز گشت و روا
شغل ضراب و پيشه وزان
نه عجب کز سخاوت تو کنون
از زر و سيم بفکند حملان
تکيه بر گنج کن که جود تو را
زر يکساعته ندارد کان
اي زمين را به حق شده خسرو
وي جهان را قبول کرده ضمان
خسروان را ز شاه باقي باد
تا بقاي بقا بود به جهان
شصت سال تمام خدمت کرد
پدر بنده سعدبن سلمان
گه به اطراف بودي از عمال
گه به درگاه بودي از اعيان
دختري خرد دارم و پسري
با دو خواهر به بوم هندستان
دختر از اشک ديده نابينا
پسر از روزگار سرگردان
سي چهل تن ز خويش و از پيوند
بسته در راحت تو جان و روان
همه خواهان ملک و دولت تو
در سعادت ز ايزد سبحان
اي رهاننده خلق را ز بلا
زين بلا بنده را تو باز رهان
که دلم تنگ و طبع مظلم کرد
تنگي بند و ظلمت زندان
روز عيشم ز محنت و شدت
تيره چون ظلم و تلخ چون هجران
جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان
به اميد آمده به حضرت شاه
راه زد بر اميد من حرمان
مادح شاهم از که جويم عز
بنده شاهم از که خواهم نان
تا کند لعل روي لاله بهار
تا کند زردرنگ برگ خزان
تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار ارکان
ملک عاليت باد در بيعت
چرخ گردانت باد در فرمان
شده با فتح راي تو قرين
کرده با عدل دولت تو قران
سرطاني به تن پر از علت
سرطاني به دل پر از احزان