شب دراز و ره دور و غربت و احزان
چگونه ماند تن يا چگونه ماند جان
بسان مردم بي هوش گشته زار و نزار
دلم ز درد غريبي تن از غم بهتان
مرا دو ديده به سير ستارگان مانده
که کي برآيد مه کي فرو شود سرطان
بنات نعش بگيرد ز هفت کوکب بيم
که باشد از سپري لاجوردگون تابان
رهي دراز و درو جاي جاي يخ بسته
درين دو خاک به کردار را کاهکشان
مرا ز سودا دل در هزار گونه هوس
به کار خويش فرومانده عاجز و حيران
ز روي گنبد خضرا نهان شده پروين
مه چهارده تابان شده ز چرخ کيان
چو روي خسرو محمود سيف دولت و دين
که افتخار زمين است و اختيار زمان
مظفري ملکي خسروي خداوندي
که جاه و قدرش بگذشته است از کيوان
شهي که هند شد از فر او بسان بهشت
چو روي داد ز غزنين به سوي هندستان
خدايگانا داني که بنده تو چه کرد
به شهر غزنين با شاعران چيره زبان
هر آن قصيده که گفتيش را شدي يک ماه
جواب گفتم زان بر بديهه هم بزمان
اگر نه بيم تو بودي شها به حق خداي
که راشدي را بفکندمي ز نام و نشان
اگر دو تن را جنگ اوفتادي اندر شعر
ز شعر بنده بديشان شواهد و برهان
يکي به ديگر گفتي که اين درست نبود
اگر بگويد مسعود سعد بن سلمان
چو پايگاهم ديدند نزد شاهنشه
که داشتم بر او جاه و رتبت و امکان
به پيش شاه نهادند مر مرا تهمت
به صد هزاران نيرنگ و حيلت و دستان
مگر ز پايگه خود بيفکنند مرا
به پيش همه شه سود مرا کنند زيان
چو من جريده اشعار خويش عرضه کنم
نخست يابم نام تو بر سر ديوان
سزد که نام من اين نامدار ثبت کني؟
به ملک غفلت در متن دفتر نيسان
مرا مدار به طبع و هنر گران و سبک
که من به مايه سبک نيستم به طبع گران
هميشه تا به جهان سالي و تهي نبود
جواهر از اعراض و عناصر از الوان
دو حال نيک و بد آيد همي ز سمت ملک
بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو هر سال
چو آفتاب منير و چو نوبهار جوان
بخر مرا و نکويم بدار زيرا من
بهر نکويي حقم به هر بها ارزان
هميشه بادي در ملک بي کرانه عزيز
هميشه بادي از بخت جاودان شادان
نشاط کن ملکا بر سماع ناي علي
نبيد رنگين خور بر کنار آب روان
چنانکه چرخ بپايد تو همچو چرخ بپاي
چنانکه کوه بماند تو همچو کوه بمان