هر آن جواهر کز روزگار بستانم
چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم
به دست چپ بدهم آن گهر که در يک سال
بهاي صد گهر از دست راست بستانم
چو تير هر جا ناخوانده گر همي نروم
چرا که دايم سر کوفته چو پيکانم
بدان جهت همه کس را چو خويشتن خواهم
که من به دست و دل و تيغ گوهر افشانم
سخن نتيجه جانست جان چرا کاهم
گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم
اگر جهان خرد خوانيم رواست که من
هم آخشيجم و هم مرکزم هم ارکانم
بلي به فرمان گويم اگر هجا گويم
از آنکه قول خداوند را به فرمانم
بخوان ز قرآن بر از يحب و ما يظلم
بدان طريق روم زانکه اهل قرآنم
کسي که خانه و خوانش نديده ام هرگز
به مدح او سخن چرب و خوش چرا رانم
به گاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم
چنان بگريم گويي که ابر نيسانم
چهار گوهر و هفت اخر و دوازده برج
هر آنچه بيني من صد هزار چندانم
من از دوازده و هفت و چار بگذشتم
چه گر به صورت با خلق عصر يکسانم
علوم عالم دانم وليکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم
خرد پشيمان نبود ز مدح گفتن من
ز مدح گفتن اين مهتران پشيمانم
سزد که فخر کند روزگار بر سخنم
از آنکه در سخن از نادران گيهانم
خداي داند کز شعر نام جويم و بس
وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم
بگفتم اين وز من سر به سر سماع کنند
درست و راست که مسعود سعد سلمانم