تو را بشارت باد اي خدايگان عجم
به جاه کسري و ملک قباد و دولت جم
پيام داد مرا دولت خجسته به تو
که اي دو ديده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقليم
که تيغ تيز تو خواهد گشادن اين عالم
به چين کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوي غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردي از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آيين شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سراي ملکت محکم به تو شده عالي
بناي دولت عالي به تو شده محکم
برنده تيغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پيدا کننده مبهم
برد سنان تو از روي پادشاهي چين
دهد حسام تو مر پشت کافري را خم
زده است بازوي تو در عنان دولت چنگ
نهاده پاي تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهريار تو باشي و پادشاه جهان
نديد خواهد چشم زمانه روي ستم
ميان هند ببندي روان ز خون جيحون
کنون که گردد تيغت ميان هند حکم
چو شد فروزان خورشيد روشن از مشرق
کجا برآيد از جايگاه تيره ظلم
تهي شود همه بيشه ز آهو و خرگوش
چو از نشيب که از خود برون شود ضيغم
زمين ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تيز ناوک تو با کمان بپيوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آيد از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوي تونم
کنون که تيغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روي رايت عاليت
به دولت تو نيايد فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر اي ملک اکنون تو خسته اي دل کفر
که کرده اي تو چه بسيار خسته را مرهم
به جود باطل کردي سخاوت حاتم
به تيغ باطل کردي شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگي کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد راي تو دم
هميشه تا به جهان اندرون غم و شاديست
تو شاد بادي و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو ياور
ملوک عصر تو را بنده تو ولي نعم
هميشه قدر تو عالي و بخت تو پيروز
هميشه عمر تو افزون و جاه تو خرم