خواجه بوطاهر اي سپهر کرم
کرمت در جهان چو علم علم
مي بنازد روان آدم از آنک
چون تويي خاست از بني آدم
اي ز فضل تو نامدار عرب
وي ز جود تو سرفراز عجم
در جهان کش به سروري دامن
بر فلک نه به افتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم
در هوا نيز باز نزديکست
که کمان ره به زه کند رستم
گشته از سبزه دشت پر ديبا
شده از لاله کوه پر ميرم
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بي گمان روز بنده نو شده است
دل چه داري ز روزگارم دژم
چه نشاني به باغ عزت خار
چه نماني به جاي شادي غم
عيش ناخوش همي کني به سخط
سود بي خود چرا کشي به ستم
روزگاري چنين تر و تازه
نوبهاري چنين خوش و خرم
مي خور و مي ده و ببال و بناز
کامجو عيش ران بناز و بچم
اندرين روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده اي بر کم
چون گهر سخت روي بفروزي
با جهاني هنر کما اعلم
چون تو کس را که بخت ياري کرد
نعمت و کام در نيابد کم
من به عقل اندرو همي نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پيش تو چون شمن به پيش صنم
دشمنان را به عنف کامي کف
دوستان را به لطف و شادي دم
جانستاني چو موسي عمران
جان دهي همچو عيسي مريم
پس ازين نيز هيچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم
در سر کلک تو کند خسرو
روزي لکر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز به حکم تو پي
نزند ابر جز به امر تو دم
شغل هايي به رسم و قاعده ها
بنهي بس به رسم و بس محکم
برگشايي به طبع هر مشکل
بر فروزي براي هر مبهم
همه ارکان سروري را باز
نقش ديبا کني و مهر درم
بر همه خلق باز بگشايد
در انعام تو کليد نعم
فضل ورزي چو صاحب عباد
مال بخشي چو صاحب مکرم
بخل را در زني به چشم انگشت
آز را پر کني به جود شکم
خدمت مادحان دهي به سلف
صله سايلان دهي به سلم
بر نگارد به جاي مهر شرف
نام تو بر نگينه خاتم
که ز مدحت کند زمانه حديث
گه به جانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نيز
غصه حال خود نگويم هم
هر جراحت که روزگارم کرد
سعي اقبال تو کند مرهم
کانچه گويم همي خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم
زين سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه ديگر کسان تو را گويند
ماهتابست و قصه ميرم
تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقاي تو کامراني جفت
با مراد تو شادماني ضم