گر يک وفا کني صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کني همه من کي جفا کنم
تو نرد عشق بازي و با من دغا کني
من جان ببازم و نه همانا دغا کنم
گر آب ديده تيره کند ديده مرا
اين ديده را ز خاک درت توتيا کنم
گل عارضي و لاله رخي اي نگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم
خار و گيا چو دايه لاله ست و اصل گل
از بهر هر دو خدمت آب و گيا کنم
جان و دل مني و دل و جان دريغ نيست
گر من تو را که هم دل و جاني عطا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
زان بيم کاشنايي و بيگانگي کني
دل را هميشه با همه رنج آشنا کنم
اي چون هوا لطيف ز رنج هواي تو
شبها دو دست خويش همي بر هوا کنم
اين هر چه بر تنست همه دل کند همي
کي راست باشد اينکه گله از هوا کنم
جور و جفا مکن که ز جور و جفاي تو
باشد که بر تو از دل خسته دعا کنم
با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کني
در رنج و درد گر کنم اي بت خطا کنم
گر هيچ چاره کرد ندانم غم تو را
اين دل که آفتست پس تو رها کنم
هرگز جدايي از تو نجويم که تو مرا
جاني ز جان خويش جدايي چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هيچ وقت
يک لحظه جان ز مهر تو اي جان جدا کنم
هر شب که مه برآيد من ز آرزوي تو
تا وقت صبح روي به ماه سما کنم
بر ناله و گريستن زار زار خويش
اي ماه و زهره زهره و مه را گوا کنم
وصفت نمي کنم به زباني که هم بدان
بر شاه شرق و غرب هميدون ثنا کنم
مسعود پادشاهي کز چرخ قدر من
برتر شود که مدح چنين پادشا کنم
گويد همي حسامش نصرت روان شود
اندر وغا که روي به سوي وغا کنم
روي مرا نديد و نبيند عدوي تو
زيرا به رزم روي عدو را قفا کنم
بأسش همي چگويد من وقت کار زار
نيزه به دست شاه جهان اژدها کنم
وانگاه نيزه گويد من سحرهاي کفر
همچون عصاي موسي عمران هبا کنم
اقبال شاه گويد من کيمياگرم
کز خاک و گل به دولت او کيميا کنم
گويد همي طبيعت در دهر خلق را
از عدل شاه مايه نشو و نم کنم
هر روز بامدادان از عفو و خشم او
مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم
گويد همي زمانه که از کين و مهر شاه
در عالم اصل شدت و عين رخا کنم
گويد جهان که روز نبيند عدوي شاه
زيرا که هر صباح که بيند مسا کنم
چونان که شب نبيند هرگز ولي او
زيرا که ظلمتي که ببينم ضيا کنم
گويد همي جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وي روا کنم
بوسم هميشه گويد تخت مبارکش
زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم
بيتي که گفته بودم تضمين کنم همي
چون هست گفته من بگذار تا کنم
من ناشنيده گويم از خويشتن چو ابر
چون کوه نه که هر چه شنيدم صدا کنم
اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست
من جمله آفرين علا و سنا کنم
آراسته ست دولت و ملت به اين و آن
پس آفرين هر دو به حق و سزا کنم
چون من برشته کردم ياقوت مدح شاه
ياقوت را به ارز کم از کهربا کنم
دانش به من مفوض کردست کار نظم
زان نوع هر چه خواهد از من وفا کنم
چون کرد کدخدايي آن را به رسم من
يا کرده ام چنانکه ببايست يا کنم
گر هيچ گونه درگذرد مدحتي ز وقت
ناچار چون نماز فريضه قضا کنم
من شرح مدح شاه دهم در سخن همي
نه کار کرد خويش همي بر هبا کنم
دولت حقوق من به تمامي ادا کند
هرگه که پيش شاه مديحي ادا کنم
انعام شاه را که مرا داد خانمان
بسيار شد به شکر چگونه جزا کنم
گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم
در شب همي به نثر دعا در خلا کنم
در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهاي خلق بسته آن خوش نوا کنم
وانگه چو گوييم که تواني سزاي شاه
پرداخت يک مديح جواب تولا کنم
گويد ملک مرا که عنايت به باب تو
چندان کنم که جان عدو با عنا کنم
چون تو رضاي شاه بجويي به مدح نيک
من سوي تو نگاه به چشم رضا کنم
شاها زمانه گويد من مقتدي شدم
در بيش و کم به دولت تو اقتدا کنم
گويد همي قضا که من اندر جهان ملک
حکم بقاي شاه خلود و بقا کنم