ستايشگري

نيست گشت از هواي خود عالم
جز به مدح تو بر نيارد دلم
حشمتت در جهان فکند آواز
همتت بر فلک نهاد قدم
محمدت را ستوده راي تو جفت
مکرمت را گزيده خلق تو صنم
دهر پيش تو دست کرده بکش
پشت پيش تو چرخ کرده به خم
بي بنانت سخا بود مهمل
بي بيانت سخن بود مبهم
نه به جود تو در عطا حاتم
نه به بأس تو در وغا رستم
از نهيبت همي کند پنهان
ناخنان را به پنجه در ضيغم
به تو خورشيد مهتري تابان
از تو بنياد سروري محکم
برد انديشه کفايت تو
راه جور از وجود سوي عدم
آسماني به تو کشيده اميد
آفتابي ز تو رميده ظلم
لفظت از در بود شگفت مدار
چون بود طبع بي کران تويم
قلم از مدح تو همي نازد
ورچه نازد خرد همي به قلم
اي ز جودت امل شد فريي
وي ز عدلت نزار گشته ستم
ساخت اندر پناه طبع تو جاي
مردي و رادي وفا و کرم
مفخرت را و نامداري را
به جز از همت تو نيست حکم
آمد اين نوبهار حور لباس
راست گفتي که حور شد عالم
لاله جويبار پنداري
نيست جز روي آن خجسته صنم
خنده باغ بين و گريه ابر
که چه زيبا و نيکويند به هم
اي عجم را به جاه تو نازش
باد فرخنده بر تو جشن عجم
صدر دولت به تو مزين باد
جاهت افزون و عمر دشمن کم
همه احوال جاه تو به نظام
همه ايام عيش تو خرم