من که مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشيمانم
زانکه خواجه مرا خداوندست
خويشتن را غلام او دانم
به همه وقت شکر او گويم
به همه جاي مدح او خوانم
هر ثنائي که گفتم او را من
سجلست او به صدر ديوانم
هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هيچ مزد نستانم
خواستم شغلکي که شغلي هست
هست از آنسان که من همي دانم
گفتي آن شغل را به قوت اين
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نيکويي گفت بس فراوانم
با همه کس بگفتم اين قصه
که من از نايبان ديوانم
کردم از همت و مروت او
شکرهايي چنانکه من دانم
خواستم تا قباله بنويسم
نايبي را به شغل بنشانم
چون به منشور نامه آمد کار
رفت چيزي که گفت نتوانم
گفتم آخر که بيش صبر نماند
در دل اين غصه را بپيچانم
تيز در ريش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
سرد شد گرم گشته اميدم
کند شد تيز گشته دندانم
چه کنم قصه زرد شد رويم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
خجل و تيره ام ز دشمن و دوست
نيک رنجور و سخت حيرانم
چون ز مهتر آمد اجنبيي
خيره اکنون زنخ چه جنبانم
خواجه طاهر تو طبع من داني
که نه جنس فلان و بهمانم
گر کريمي مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم
گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم
کار کن تر بسي ز خايسکم
رنج بردارتر ز سندانم
خسته زخم هاي گردونم
بسته حملهاي کيوانم
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشناي حرمانم
در غم چيز دل نياويزم
به دم حرص تن نرنجانم
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل يزدانم