من بدين آخته زبان قلم
گفت خواهم ز داستان قلم
يار بايدش کرد انگشتان
تا شود مرکب روان قلم
داستان در جهان فراوانست
نيست يک داستان چو آن قلم
اصل عقلست و مايه قوت
تن پيرو سر جوان قلم
جايگاه خرد چراست اگر
نيست مغز اندر استخوان قلم
گر جهان روشن از قلم گشتست
پس چرا تيره شد جهان قلم
همه زير دخان بود آتش
زير آتش بود دخان قلم
گر شرف نيستيش بر گيتي
آسمان نيستي مکان قلم
عز باقي هم از قلم يابد
هر که شد بسته هوان قلم
سرمه ديدگان عقل شناس
آن چو سرمه سيه لبان قلم
خدمت دست راد صاحب را
بسته زاد از زمين ميان قلم
خواجه منصور بن سعيد که گشت
عاجز از مدح او بيان قلم
آنکه در دست وي ز حشمت وي
بسته گويد سخن زبان قلم
مشک خون بوده در دوات کند
تا همه خون خورد سنان قلم
گر چه با وهم کارزار کند
زور گيرد تن نوان قلم
اي دل تو خزينه اسرار
خازن گوهرانش جان قلم
به يقين در جهان يقين دلت
کس نداند مگر کمان قلم
چو نگهبان سر تو قلم است
باد يزدان نگاهبان قلم
قهرمان هنر قلم باشد
تا کف تست قهرمان قلم
قلم تو شهاب ديوانست
درج در کفت آسمان قلم
به حقيقت قران سعدين است
همه با دست تو قران قلم
آسمان برين سزد ميدان
گر سخن را دهي عنان قلم
خاطر عالي تو غارت کرد
گنج آسوده نهان قلم
زين شکايت بگيرد و نالد
تن رنجور ناتوان قلم
زانکه در بحر کف تو ابرست
همه درست کاروان قلم
راست گويي که به جز به کف تو بر
آفريده نشد بنان قلم
همچو در دو ديده هست فراخ
مر مرا در رايگان قلم
هست جنس من اندرين زندان
تن زرد چو خيزران قلم
منم امروز خسته و گريان
زار ناله کنان بسان قلم
درج در ضمير من بگشاد
نوک پويان درفشان قلم
گر ز بيم قلم فرو شده ام
هم برآرد مرا امان قلم
هم قلم سود خواهم دادن
گر چه هستم همي زيان قلم
توشناسي مرا که نگشايد
کس چو من گنج شايگان قلم
جز ثناي تو نيست واسطه اي
به ميان من و ميان قلم
همت من ز بهر مدحت تست
تا گه مرگ در ضمان قلم
تا قلم هست ترجمان ضمير
تا زبان هست ترجمان قلم
تا بخندد همي دهان دوات
تا بگريد همي زبان قلم
باد پيوسته پاي دشمن تو
پيش تو چون سر دوان قلم