اي آن که چون ز جاه تو بر تو ثنا کنم
گيتي ز نور خاطر خود پر ضيا کنم
هر گه که گفت خواهم مدح تو نظم خويش
چون باد از نفاذ و چو آب از صفا کنم
بحرم که هر چه يابد طبعم گهر کند
چون کوه که هر چه شنيدم صدا کنم
يک بار من به سال درون چون گيا و خار
از باغ خود تو را گل و لاله عطا کنم
نزديک تو ز خار و گيا کمترم از آنک
در سال خدمت تو چو خار و گيا کنم
ني ني نه راست گفت کي دل دهد مرا
کز خدمتت زماني خود را جدا کنم
هر خدمتي که در وي تقصير کرده ام
ماننده نماز فريضه قضا کنم
بحرم شگفت نيست که گاهي تهي بوم
تيغم عجب مدار که گاهي خطا کنم
بيزارم از خدا و فرستاده خدا
گر جز هواي تو به دل اندر هوا کنم
بيگانه ام ز مردمي گر من به هيچ وقت
جز با رضاي تو دل خود آشنا کنم
از مدح و خدمتت نشوم هيچ منزوي
ور چه همي ز مدح ملوک انزوا کنم
خورشيد روي گردم هر گه که پيش تو
چون چرخ پشت خويش به خدمت دو تا کنم
از خواندن مديح توام چشم روشنست
گويي که در دوات همي توتيا کنم
چون روز و شب مديح تو گويم به سر و جهر
خورشيد و ماه را به فلک بر گوا کنم
گر ديگران به خدمتت از سيم زر کنند
از خاک من به دولت تو کيميا کنم
آيد به من سعادت کآيم به نزد تو
بر من ثنا کنند چو بر تو ثنا کنم
وقت دعاست آخر شعر و تو را خداي
داد آنچه بايدت به چه معني دعا کنم