چو گوگرد زد محنتم آذرنگ
که در خاکم افکند چو بادرنگ
همي هر زمان اژدهاي سپهر
ز دورم بدم درکشد چون نهنگ
برآورد بازم بر آن کوهسار
که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ
همي گويد اي طالع سرنگون
چرايي همه ساله با من به جنگ
خداوند تو بادپايست و من
ازو مانده زينگونه ام پاي لنگ
ازين اختران او شتابنده تر
تنم را چرا داد چندين درنگ
شد از ظلمت خانه ام چشم کور
شد از پستي پوششم پشت تنگ
درين سمج هرگز نگنجيدمي
به صد چاره و جهد و نيرنگ و رنگ
گرم تن نگشتي ازينسان نزار
ورم دل نبودي ازينگونه تنگ
چه کردم من اي چرخ کز بهر من
کشي اسب کين را همي تنگ تنگ
نه همخانه آهوان بوده ام
که همخوابه ام کرده اي با پلنگ
همي تا کيم کرد بايد نگاه
به پشت و بدخش غيلواژ و رنگ
ز عمرم چه لذت شناسي که هست
طعامم کبست و شرابم شرنگ
دو گونه نوا باشدم روز و شب
ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ
چه مايه طرب خيزد آن را ز دل
که او را ازينسان بود ناي و چنگ
بترسم همي کز نم ديدگان
زند روي آيينه طبع زنگ
چرا ناسپاسي کنم زين حصار
چو در من بيفزود فرهنگ و هنگ
همي شاه بندم کند هست فخر
همي روزگارم زند نيست ننگ
هنرهاي طبعي پديدار شد
تنم را ازين انده و آذرنگ
ز زخم و تراشيدن آيد پديد
بلي گوهر تيغ و نقش خدنگ
نشد سنگ من موم ازين حادثه
نه آب من از گرد شد تيره رنگ
ازيرا که بر من بلا و عنا
چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ
يقين دان تو مسعود کاين شعر تو
يکي سنگ شد در ترازوي سنگ