شبي چو روز فراق بتان سياه و دراز
درازتر ز اميد و سياه تر ز نياز
ز دور چرخ فرو ايستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
برآمده ز صحيفه فلک چو شب انجم
چو روز در دل گيتي فرو شده آواز
من و جهان متحير ز يکدگر هر دو
پديد و پنهان گشته مرا و او را راز
مرا ز رفتن معشوق ديده لؤلؤ ريز
ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادماني فردست و با غمان انباز
فراز عشق مرا در نشيبي افکندست
که باز مي نشناسم نشيب را ز فراز
دلا چه داري انده به شاد کامي زي
بتاب غم چه گدازي به ناز و لهو گزار
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
کسي چه دارد غم کش بود خداوندي
بسان خسرو محمود شاه بنده نواز
خدايگان جهان سيف دولت آنکه برو
در سعادت شد بر جهان دولت باز
بسوخت خانه ظلم و بکند خانه کفر
بريد بيخ نياز و دريد جامه آز
کند چو گرم کند باره عقاب صفت
عقاب مرگي گردد سنان او پرواز
برند بي شک هر روز خسروان بزرگ
به پيش خانه او چون به پيش کعبه نماز
گذشت سوي حجاز آفتاب کينه او
از آن هميشه بود تافته زمين حجاز
به خواب ديدست اهواز تيغ او زان رو
ز تب تهي نبود هيچ بقعه اهواز
نديد يارد دشمن سپاه او را روي
از آنکه بر وي کوته شود بقاي دراز
کجا تواند ديدن گوزن طلعت شير
چگونه يارد ديدن کوزن چهره باز
خدايگانا شادي فزاي و رامش کن
نبيد بستان از دست دلبران طراز
مباد زين ده خالي خجسته مجلس تو
هميشه تا به جهان در حقيقتست و مجاز
ز نزهت و طرب و عز و شادکامي و لهو
ز چنگ و بربط و ناي و کمانچه و بگماز
به شاد کامي در عز بيکرانه بزي
به کامراني در ملک جاودانه بتاز