چند گويي که نشنوندت راز
چند جويي که مي نيابي باز
بد مکن خو که طبع گيرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدي سبک به نشيب
رنج بيني که بر شوي به فراز
بيشتر کن عزيمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نيستي بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلير بتاز
خاک صرفي به قعر مرکز رو
نور محضي به اوج گردون تاز
تا نيابي مراد خويش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابي مگير عادت جغد
ور پلنگي مگير خوي گراز
به کم از قدر خود مشو راضي
بين که گنجشک مي نگيرد باز
بر زمين فراخ ده ناورد
بر هواي بلند کن پرواز
گر تو سنگي بلاي سختي کش
ور نه اي سنگ بشکن و بگداز
چند باشي به اين و آن مشغول
شرم دار و به خويشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داري ز دل برون انداز
نيز منويس نامه هاي اميد
بيش مفرست رقعه هاي نياز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آيد
لشکري کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تيغ گذار
رزم ها کن به وهم تيرانداز
تو بهي قرعه اميد بزن
تو بري مهره مراد بباز
ور نواي مديح خواهي زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهريار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهيم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
اي به هر حال چون عصاي کليم
تيغ برانت مايه اعجاز
مهر مجدي بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زيب و براز
نام تو بر نگين دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقيقت تويي و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آيد مرا به طبع فراز
داريم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازين دل کم
نه در سعي تو بر اين تن باز
خواستم کز ولايت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم اين گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ايجاز
روز عيشم نداد خواهد نور
تا نبينم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشي و نمام
تا بود ساعي و غماز
زين شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طري بتاب و بخند
همچو سرو سهي ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فرداي تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز