اي اختري نه يي تو مگر اختر
گردون فضل گشته به تو انور
آن اختري که سعد بود بي نحس
آن اختري که نفع بود بي ضر
اندر بروج مدح و ثنا شعرت
ساير چو اختر است به هر کشور
شعرت رسيده در ندب ظلمت
چشم مرا به نور يکي اختر
طبعي که راه گم کند او را تو
چو اختري به سوي خرد رهبر
مسعود گشت اختر بخت من
زين نظم نورمند فلک پيکر
در نظم چون خط سيهت ديدم
چون اختران معاني او يکسر
دانم شنيده اي که چو اختر من
هستم ز کوه تنگ به گردون بر
اختر مقاومت نکند با من
چون زو نيم به قدر و محل کمتر
از لرزه همچو اخترم آن ساعت
کز مشرق آفتاب برآرد سر
روزم شبست و در شب تاري من
بيدار همچو اختر بر محور
بر قد همچو چنبر من اشکم
چون اختران گردون بر چنبر
نشگفت ار اخترش شکفد از من
گز کف کبود شد چو سپهرم بر
صد باختر چو اختر اگر ديدم
ويحک چرا نبينم يک خاور
اندر ميان اوج چرا زينسان
چون اختر از هبوط شدم مضطر
چون اخترانم از دل و از خاطر
زان همچو اخترم به وبال اندر
چون اخترم شگفت مکن چندين
گر محترق شدم از گران خور
چون خسرو سپهر محل آمد
اختر به جانش بنده شد و چاکر
چندين همي محاق چرا بينم
زين نور آفتاب ضيا گستر
شد مويه گر چو کيوان بخت من
زان پس که بود زهره خنياگر
از پاکي ار چو مشتريم در دل
بهرام وار چون بودم آذر
نه من عطاردم که به هر حالي
هر روز هست سوزش من بي مر
من سوخته ز اختر وارونم
اين اخترست يارب يا اخگر
چون اختر ارچه رفته ام از خانه
راجع چرا همي نشوم ز ايدر
اختر ز جرم چرخ چو بدرخشد
چو آتش از مشبکه مجمر
وز اختر شهاب فلک هر سو
گردد چو سنگ زرديشان زر
شب را به گوش و گردن بربندد
از اختران و خاطر جان زيور
تا روز از اشک ديده گلگونم
چون اختران نگون بودم خاور
زين اختران ديده که همچون در
بيني روان شده پس يکديگر
گويي مکلل است مرا بالين
گويي مرصع است مرا بستر
هر شب که نو برآيند از گردون
اين اختران شوخ نه جاناور
گردند هر زمان ز قضاي بد
رنج و غم مرا پدر و مادر
آخر نه کم ز اخترم شود نيز
چون اخترم شود به سعادت فر
ابيات تو همين عددست آري
معنيست اندر اخترم از هر در