گردش آسمان دايره وار
گاه آرد خزان و گاه بهار
گه کند عيش زندگاني تلخ
گه کند روز شادماني تار
ديده اي را زند ز انده نيش
جگري را خلد ز مرگي خار
نرهد زو نهنگ در دريا
نجهد زو پلنگ در کهسار
کرده بر سرکشان به حمله ستم
برده از خسروان به قهر دمار
نيست جسمي کزو ننالد سخت
نيست چشمي کزو نگريد زار
زندگاني و جان و دل شکرد
زخم اين اژدهاي عمر شکار
کامراني و عز و لهو خورد
دهن اين نهنگ مردم خوار
بس بناها که او برآوردست
باز کردست با زمين هموار
بس روان ها که او بپروردست
که ندادست باز پس زنهار
گاه بر مادري ز دست آتش
گه ربوده ست بچه اي ز کنار
تو اگر سال و مه بنالي سخت
تو اگر روز و شب بگريي زار
عاقبت هيچ فايده نکند
پس تن خويش هيچ رنج مدار
اي ملک زاده اي که فکرت تو
روشن آيينه اي است بي زنگار
نيک داني که کس نيايد پس
با قضاهاي ايزد دادار
چرخ تندست تن به رنجه منه
مرگ حقست دل به غم مسپار