رنگ طبعي به کار برده بهار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روي گل دارد
مانوي کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بي خامه
همه پر دايره ست بي پرگار
ابر بر کار کرد کار گهي
بسدين پود و زمردينش تار
بنگر اکنون ز ميرم و ديبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنيخ ديده بودي تو
همه شنگرف بيني و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم هاي شکوفه را بيدار
اندرين نوبهار عطر افروز
به چنين روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بيز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخي ز باد پنداري
يکدگر را گرفته اند کنار
طبع گويد که باده خور که ز خاک
لاله رويد همي قدح کردار
آب در جوي باده رنگ شدست
باده آر اي نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ايست نوش گوار
ثقة الملک طاهر بن علي
شرف و فخر و زينت احرار
اي سخاورز راد نعمت بخش
اي ثناخر کريم شکر گزار
تا همي ابروار باري تو
شاخ هاي اميد دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بيش گنبد دوار
آتش عقل را دميده به رأي
گوهر ملک را گرفته عيار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عيشش به تلخي و تنگي
ديده مور گشت و زهره مار
آتش هيبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلي کو بکند گردد خار
ورنه از بندگي به تو نگرد
ديده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روي آتش شود همه گلنار
کين تو گر نهد به آب قدم
زو بخيزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحيفه احسان
نام تو بر جريده اشعار
حسن را همچو نقش بر ديبا
زيب را همچو مهر بر دينار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بيم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر ديدار
آن نهاده به پيش اين اعمال
وين گشاده به پيش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو ديد
رتبت خويش يافت بي مقدار
کانچه در دستگاه خود نگريست
در خور جود تو نديد يسار
اي فزوده جهان ز جاه تو فخر
وي ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هيچ واجب نيايد استغفار
بنده اي ام که تو ز من يابي
مدح معني نماي دعوي دار
کشت گردون خيره روي مرا
خيره زينسان مرا فرو مگذار
رنج و تيمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تيمار
چون ز امسال و پار ياد کنم
زار گريم ز حسرت پيرار
شير پيکر يلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پيکار
نه ز من جست هيچ شير و پلنگ
نه ز من رست هيچ بيشه و غار
گه مرا باد بود زير عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تيز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وي
مرگ باريد بر علي عيار
باز نشناخت هيچ وقت همي
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجي است
بر سر کوه در ميانه غار
روز بر من سياه کرد چو شب
روزي تنگ و انده بسيار
با دلي خسته و رخي پرخون
قامتي چفته و تني بيمار
بند من وزن سنگ دارد و روي
روز من رنگ قير دارد وقار
با من اين روزگار بين که چه کرد
جور اين روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خداي ناترسان
در يکي زاويه ز حبس بشار
دعوي زيرکي همي کردم
زد لگد ريش گاويم هنجار
در جهان هيچ آدمي مشناس
بتر از ريش گاو زيرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همي باطلم کني شايد
ده يک آن به نظم و نثر بيار
گفته ام رنج هاي خويش بسي
چه کنم هر زمان همي تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
اي ز جاه تو عدل روزافزون
وي ز رأي تو ملک دولتيار
تيره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
اي خزان را به طبع کرده بهار
بگذر اين چنين بهار هزار
در بزرگي و سروري محمود
وز بزرگي و بخت برخوردار