رسيد عيد و من از روي حور دلبر دور
چگونه باشم بي روي آن بهشتي حور
مرا که گويد کاي دوست عيد فرخ باد
نگار من به لهاور و من به نيشابور
ره دراز و غريبي و فرقت جانان
اگر بنالم داريد مر مرا معذور
ز يار ياد همي آيدم که هر عيدي
درآمدي ز در من بسان حور قصور
هزار شاخ ز سنبل نهاده بر لاله
هزار حلقه ز عنبر فکنده بر کافور
تن چو سيم برآراسته به جامه عيد
نهاده بر دو کف خويشتن گلاب و بخور
ببردي از دل من تاب زآن دو زلف متاب
خمار عشق فزودي به چشمک مخمور
کسي که دور بود از چنين شگرف نگار
چگونه باشد بر هجرش اي نگار صبور
چرا نباشم با عزم و حزم مردانه
چرا ندارم هر چه بود به دل مستور
چو ياد شهر لهاور و يار خويش کنم
نبود کس که شد از شهر و يار خويش نفور
مرا به است به هر حالي و به هر وجهي
جمال حضرت عزنين ز شهر لوهاور
بلي به است به از وصل آن نگار مرا
جلال خدمت درگاه خسرو منصور
امير غازي محمود ابن ابراهيم
خدايگاني کش هست عادلي دستور
شهي که مردي بر لشکرش شده سالار
شهي که رادي بر گنج او شده گنجور
به گاه هيبت سام و به گاه حشمت جم
به گاه کوشش نار و به گاه بخشش نور
مثال حلمش يابي چو بنگري به جبال
قياس علمش بيني چو بنگري به حور
همي نجويد تيرش به جز دل قيصر
همي نخواهد تيغش مگر سر فغفور
بترسد از سر گرزش به روز هيجا مرگ
حذر کند ز حسامش به رزمگاه خدور
ز بهر دولت محموديان جهان ايزد
بيافريد و بدان داد تا ابد منشور
چرا کنند طلب ناکسان ز گيتي مال
چرا شوند به بيهوده جاهلان مغرور
يقين بدان که بلاشک ندامت آرد بار
هر آنکه کارد اندر زمين جهل غرور
خدايگانا راهي گذاشتي که همي
بريد باد ازو نگذرد به جز رنجور
ز پنج سيحون بگذشته اي بناميزد
که باد چشم بد از تخت و روزگار تو دور
رسيد عيد همايون شها به خدمت تو
نهاده پيش تو هديه نشاط لهو و سرور
به رسم عيد شها باده مروق نوش
به لحن بربط و چنگ و چغانه و طنبور
خجسته بادت عيد و خجسته بادت ماه
خجسته بادت رفتن به درگه معمور